توجه : تمامی مطالب این سایت از سایت های دیگر جمع آوری شده است. در صورت مشاهده مطالب مغایر قوانین جمهوری اسلامی ایران یا عدم رضایت مدیر سایت مطالب کپی شده توسط ایدی موجود در بخش تماس با ما بالای سایت یا ساماندهی به ما اطلاع داده تا مطلب و سایت شما کاملا از لیست و سایت حذف شود. به امید ظهور مهدی (ع).

    انشا درباره روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    1 بازدید

    انشا درباره روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را از سایت هاب گرام دریافت کنید.

    انشا روزی که به کلاس اول دبستان رفتم صفحه 21 کتاب نگارش فارسی پنجم

    منبع مطلب : nexload.ir

    مدیر محترم سایت nexload.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.

    ۲ نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم


    ستاره |
    سرویس سرگرمی -
    برای شروع انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم باید با روح کودکی که نخستین تجربه زندگی‌اش را مزه مزه می‌کند، همراه شویم. در این انشا، نه آن صبح مانند صبح‌های دیگر است و نه ساعت‌های پس از آن، مانند همیشه در عبور هستند.
    انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را باید از پراحساس‌ترین انشاهای ممکن بدانیم. روز اول دبستان برای تمام افراد، روزی خاص و پرهیجان است که احتمالا تا پایان عمر به فراموشی سپرده نخواهد شد.

    نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    انشا اول

    انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را با صبح سپیدی که نخستین انوار طلایی رنگ خورشید از لا به لای چین‌های پرده به چشمانم تابید، آغاز می‌کنم. در تختخواب غلطی زدم و به ناگاه به خاطر آوردم که امروز، همان روز موعود است. کیف و کفش نو، دفتر و مدادهای رنگی و ... انتظارم را می‌کشیدند. با هیجان از خواب برخاستم.

    حال و هوایی که در خانه جریان داشت، با هر روز متفاوت بود. پدر و مادرم را با غرور دیگری می‌دیدم. در چشم‌های مادرم عشق و افتخار موج می‌زد و پدرم گویی چند سال بزرگ‌تر شده بود. صبحانه‌ام را کامل خوردم؛ این کاری بود که پیش از این هیچ وقت با اشتیاق انجام نمی‌دادم. مادرم با محبت لباس‌هایم را به تن کرد و در حالی که دکمه‌های پیراهنم را می‌بست، دستان سپیدش لرزش کمی داشتند. او نیز مانند من هیجان زده بود؛ گو این که برای نخستین بار جگرگوشه‌اش را از خود جدا می‌کرد.

    به همراه پدر و مادرم به سمت دبستان رهسپار شدیم. در مسیر دیگر دانش آموزان را می‌دیدم که با پدر، مادر یا هر دوی آن‌ها به سمت مدرسه در حرکت بودند. کوله پشتی که بر دوش داشتم، اینک عزیزترین وسیله من در کل جهان بود. به مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی سالخورده را دوست داشتم. صدای شادی و زندگی از داخل به گوش می‌رسید. بچه‌ها در محوطه حیاط مدرسه در حال جست و خیز بودند و البته برخی نیز چشمانی اشک آلود داشته و گویا هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی‌های کودکی و ورود به دوران تحصیل را نپذیرفته بودند.

    پس از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حضور پیدا کرده و همه دانش آموزان به صف شدند. سعی می‌کردم وقار خود را حفظ کرده و به سمت پدر و مادرم که کمی دورتر تکیه داده به دیوار سیمانی ایستاده بودند، نگاه نکنم. باید خود را قوی نشان می‌دادم تا آن‌ها نیز با خاطری آسوده مدرسه را ترک کنند. اما گاه و بیگاه از گوشه چشم به سمت آن‌ها نگاهی می‌انداختم؛ احساس می‌کردم در ساعات پیش رو، ممکن است صورت زیبای مادرم را از خاطر ببرم. در نهایت این لحظات سپری شد و با قرائت آیاتی از قرآن مجید و سرود ملی کشور، آماده حرکت به سوی کلاس‌هایمان شدیم. پس از تلاوت روحانی قرآن، حس شنیدن صدای سرود ملی، مرا مجذوب ساخت و احساساتی قوی را در من برانگیخت. با نظمی دیدنی، به سمت کلاس‌های درس رهسپار شدیم. این لحظه‌ای بود که به شکل مرزی بین زندگی کودکی و دوران دانش آموزی‌ام، اتفاق افتاده و من برای تجربه کردنش، آغوشم را گشودم.

    اکنون که انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم را می‌نویسم، دوباره خود را در قامت آن دانش آموز نوپایی می‌بینم که آشنایی با میز و صندلی کلاس، شیرهای آبخوری، تخته سیاه، شیرینی نگاه آموزگار و لذت پچ پچ‌های دوستانه را مزه مزه می‌کند. خیال من دوباره در همان راه پله‌ها روان شده و به کلاس 3/1 وارد می‌شود؛ میز دوم، کنار دیوار...

    دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    انشا دوم

    روز اولی که به مدرسه رهسپار شدم را باید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام بدانم. شب خواب به چشمانم راه نمی‌یافت و تا صبح بارها و بارها به ساعت نگاه می کردم. ذوق و شوق من برای روز اول دبستان و آشنایی با محیط مدرسه، خواب و تمام خیالات دیگر را دور می‌ساخت.

    مادر صبحانه‌ای شاهانه آماده کرده بود و به نظر می‌رسید که تلاش دارد من را برای یک نبرد بزرگ آماده سازد. پدر خونسردتر بود، اما سنگینی نگاهش را به هر سمتی که می‌رفتم، روی خود احساس می‌کردم. او نیز با توجه بیشتری مرا دنبال می‌نمود. به هر ترتیب بود، صبحانه‎ای که مادر با عشق آماده کرده بود را در معده کوچک خود، جای دادم و لباس‌های نو را به تن کردم.

    دبستان به منزل ما بسیار نزدیک بود و با قدم زدن به سمت آن رهسپار شدیم. نسیم ملایمی می‌وزید و پاییز رفته رفته به خودنمایی برمی‌خاست. در خیال معادله برگ‌های خشک و رقص آن‌ها در باد ملایم پاییزی، غوطه‌ور بودم که خود را در میان سایر دانش آموزان در حیاط مدرسه یافتم. هیچ کدام از چهره‌ها آشنا نبودند، با این همه بیشتر آن‌ها دوستانه به نظر می‌رسیدند. در این نقطه از جهان، قرار بود دوستی‌های زیادی شکل بگیرد و من آماده بودم که در تمام آن‌ها شراکت داشته باشم.

    همگی به صف شده و پس از تلاوت آیاتی از کلام خدا و پخش سرود ملی کشور؛ به سخنرانی مدیر دبستان گوش دادیم. بعد از آن، کلاس‌ها اعلام شده و هر صف به سمت کلاس خود روانه شد. هر یک در جایی نشستیم و معلم به کلاس وارد شد. به جرات می‌توانم بگویم که قادر هستم تک تک جزئیات چهره او را بازگو کنم. صورتی مهربان و نگاهی نافذ و دقیق داشت. نگاهی که می‌توانست نوازشگر و یا سرزنش‌آمیز باشد. او گچی را برداشت و در بالاترین نقطه تخته سیاه نوشت؛ "به نام خداوند بخشنده و مهربان" و به این شکل نخستین روز دبستانی من آغاز شد.

    آن روز آموختم که چطور باید در اجتماعی کوچک، حضوری بزرگ داشته باشم. چطور می‌توانم از هیچ، دوستی بیافرینم و چطور می‌توانم در میان غریبه‌ها، خانواده‌ای محکم به دست بیاورم. معلم آن روز چیزی درس نداد، اما به ما دانش آموزان کلاس اول دبستان، آموخت که چطور با تکیه بر آن چه درون خود داریم، پیش آمده و به جهانی شلوغ و پرهیاهو، با صلابت وارد شویم. از آن روز دانستم که برای چه روی زمین هستم و وجود من چه معنایی دارد.

    دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    کلام آخر

    دو نمونه انشا در مورد روزی که به کلاس اول دبستان رفتم که در بالا آورده شد، مثال‌هایی از حال و هوای دبستانی یک دانش آموز تازه وارد بودند. اگر شما بخواهید چنین انشایی بنویسید؛ آن را با چه مضمونی آغاز کرده و چطور به پایان می‌رسانید؟ نظرات و پرسش های خود را با ما در میان بگذارید. شما می توانید بهترین موضوعات انشا ( 125 موضوع آزاد انشا) را نیز در ستاره بخوانید.

    منبع مطلب : setare.com

    مدیر محترم سایت setare.com لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.

    انشا بازگشایی مدارس + خاطرات باز شدن مدرسه در روز اول مهر و کلاس اولی ها

    انشا بازگشایی مدارس + خاطرات باز شدن مدرسه در روز اول مهر و کلاس اولی ها

    انشا بازگشایی مدارس

    انشا در مورد بازگشایی مدارس و خاطرات خوب شروع مدرسه

    در این بخش روزانه 10 انشا زیبا درباره بازگشایی مدارس و خاطرات دانش آموزان کلاس اولی و روز اول مهر ماه را آماده کرده ایم. یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی برای هر فردی، روز اول مدرسه و روز اول ماه مهر است که با خاطرات شیرینی همراه است. به همین دلیل بچه ها در مورد روزهای اول مدرسه وبازگشایی مدارس می توانند انشا بنویسند.

    انشا با موضوع روزی که به کلاس اول دبستان رفتم

    انشا در مورد روزی کـه بـه کلاس اول دبستان رفتم رابا صبح سپیدی کـه اولین انوار طلایی رنگ خورشید از لا بـه لای چین‌های پرده بـه چشمانم تابید، آغاز می کنم. در تختخواب غلطی زدم و بـه ناگاه بخاطر آوردم کـه امروز، همان روز موعود اسـت. کیف و کفش نو، دفتر و مدادهای رنگی و … انتظارم را می‌کشیدند. با هیجان از خواب برخاستم.

    حال و هوایی کـه در خانه جریان داشت، با هرروز متفاوت بود. پدر و مادرم رابا غرور دیگری میدیدم. در چشم‌های مادرم عشق و افتخار موج می‌زد و پدرم گویی چند سال بزرگ تر شده بود. صبحانه‌ام را کامل خوردم؛ این کاری بود کـه پیش از این هیچوقت با اشتیاق انجام نمی‌دادم. مادرم با محبت لباس‌هایم رابه تن کرد ودر حالی‌کـه دکمه‌های پیراهنم را می‌بست، دستان سپیدش لرزش کمی داشتند.

    او نیز مانند مـن هیجان زده بود؛ گو این‌کـه برای اولین بار جگرگوشه‌اش را از خود جدا میکرد. بـه همراه پدر و مادرم بـه سمت دبستان رهسپار شدیم. در مسیر دیگر دانش آموزان را می دیدم کـه با پدر، مادر یا هر دوی آن‌ها بـه سمت مدرسه در حرکت بودند. کوله پشتی کـه بر دوش داشتم، اینک عزیزترین وسیله مـن در کل جهان بود. بـه مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی سال خورده را دوست داشتم.

    صدای شادی و زندگی از داخل بـه گوش میرسید. بچه‌ها در محوطه حیاط مدرسه در حال جست و خیز بودند و البته برخی نیز چشمانی اشک آلود داشته و گویا هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی‌های کودکی و ورود بـه دوران تحصیل را نپذیرفته بودند. پس از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حضور پیدا کرده و همه ی دانش آموزان بـه صف شدند.

    سعی می کردم وقار خودرا حفظ کرده و بـه سمت پدر و مادرم کـه کمی دورتر تکیه داده بـه دیوار سیمانی ایستاده بودند، نگاه نکنم. باید خودرا قوی نشان می‌دادم تا آن‌ها نیز با خاطری آسوده مدرسه را ترک کنند. اما گاه و بیگاه از گوشه چشم بـه سمت آن‌ها نگاهی می‌انداختم؛ احساس میکردم در ساعات پیش رو، ممکن اسـت صورت زیبای مادرم را از خاطر ببرم.

    در نهایت این لحظات سپری شد و با قرائت آیاتی از قرآن، آماده حرکت بـه سوی کلاس‌هایمان شدیم. پس از تلاوت روحانی قرآن، حس شنیدن صدای سرود ملی، مرا مجذوب ساخت و احساساتی قوی را درمن برانگیخت. با نظمی دیدنی، بـه سمت کلاس‌ های درس رهسپار شدیم. این لحظه‌ای بود کـه بـه شکل مرزی بین زندگی کودکی و دوران دانش آموزی‌ ام، اتفاق افتاده و مـن برای تجربه کردنش، آغوشم را گشودم.

    نتیجه گیری

    اکنون کـه انشا در مورد روزی کـه بـه کلاس اول دبستان رفتم را مینویسم، دوباره خودرا در قامت آن دانش آموز نوپایی می بینم کـه آشنایی با میز و صندلی کلاس، شیرهای آبخوری، تخته سیاه، شیرینی نگاه آموزگار و لذت پچ پچ‌های دوستانه را مزه مزه می کند. خیال مـن دوباره در همان راه پله‌ها روان شده و بـه کلاس 3/1 وارد میشود؛ میز دوم، کنار دیوار…

    انشا بازگشایی مدارس

    انشا خاطره روز اول مدرسه من

    روز اولی کـه بـه مدرسه رهسپار شدم را باید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام بدانم. شب خواب بـه چشمانم راه نمی‌یافت و تا صبح بارها و بارها بـه ساعت نگاه می کردم. ذوق و شوق مـن برای روز اول دبستان و آشنایی با محیط مدرسه، خواب و تمام خیالات دیگر را دور می‌ساخت. مادر صبحانه‌ای شاهانه آماده کرده بودو بنظر میرسید کـه تلاش دارد مـن را برای یک نبرد بزرگ آماده سازد.

    پدر خونسردتر بود، اما سنگینی نگاهش رابه هر سمتی کـه می‌رفتم، روی خود احساس می کردم. او نیز با توجه بیشتری مرا دنبال می‌نمود. بـه هر ترتیب بود، صبحانه‎ای کـه مادر با عشق آماده کرده بود را در معده کوچک خود، جای دادم و لباس‌های نو رابه تن کردم. دبستان بـه منزل مـا بسیار نزدیک بودو با قدم زدن بـه سمت آن رهسپار شدیم. نسیم ملایمی می‌وزید و پاییز رفته رفته بـه خودنمایی برمی‌خاست.

    در خیال معادله برگ‌های خشک و رقص آن‌ها در باد ملایم پاییزی، غوطه‌ور بودم کـه خودرا در بین سایر دانش آموزان در حیاط مدرسه یافتم. هیچ کدام از چهره‌ها آشنا نبودند، با این همه ی بیشتر آن‌ها دوستانه بنظر می‌رسیدند. دراین نقطه از جهان، قرار بود دوستی‌های زیادی شکل بگیرد و مـن آماده بودم کـه در تمام آن‌ها شراکت داشته باشم.

    همگی بـه صف شده و پس از تلاوت آیاتی از سخن خدا و پخش سرود ملی کشور؛ بـه سخنرانی مدیر دبستان گوش دادیم. بعد ازآن، کلاس‌ها اعلام شده و هر صف بـه سمت کلاس خود روانه شد. هر یک در جایی نشستیم و معلم بـه کلاس وارد شد. بـه جرات می توانم بگویم کـه قادر هستم تک تک جزئیات چهره وی را بازگو کنم.

    صورتی مهربان و نگاهی نافذ و دقیق داشت. نگاهی کـه می‌توانست نوازشگر و یا سرزنش‌آمیز باشد. او گچی را برداشت ودر بالاترین نقطه تخته سیاه نوشت؛ “بنام خداوند بخشنده و مهربان” و بـه این شکل اولین روز دبستانی مـن آغاز شد.

    نتیجه گیری:

    آن روز آموختم کـه چطور باید در اجتماعی کوچک، حضوری بزرگ داشته باشم. چطور میتوانم از هیچ، دوستی بیافرینم و چطور می توانم در بین غریبه‌ها، خانواده‌ای محکم بـه دست بیاورم. معلم آن روز چیزی درس نداد، اما بـه مـا دانش آموزان کلاس اول دبستان، آموخت کـه چطور با تکیه بر آن انچه درون خود داریم، پیش آمده و بـه جهانی شلوغ و پرهیاهو، با صلابت وارد شویم. ازآن روز دانستم کـه برای چـه روی زمین هستم و وجود مـن چـه معنایی دارد.

    انشا در مورد باز گشایی مدارس و اول ماه مهر

    بازگشایی مدارس و شروع سال تحصیلی جدید و شور شوق برای مدرسه بازگشایی مدارس برای اکثر دانش اموزان همیشه همراه با شور و هیجان و خوشحالی بوده اسـت. چرا کـه یکسال بالاتر رفته اند و کتاب های جدید می‌گیرند و شور شوق زیادی برای درس های جدیدی کـه قرار اسـت یاد بگیرند و بخوانند دارند و علاوه بر همه ی ی این‌ها با بازگشایی مدارس بازهم دوستان مدرسه خودرا می بینیم.

    و ایام خوشی را درکنار انها در طول سال میگذرانیم. فرارسیدن مهرماه و بازگشایی مدارس بازهم میتوانیم ان حس رقابت در درس و یا چیز های دیگر رابا دوستانمان تجربه کنیم. بازگشایی مدارس و شروع سال تحصیلی جدید همیشه زیبا بوده زیرا پس از مدت طولانی ای کـه تنها بوده ایم بازهم بـه مدرسه می رویم و با دوستان تجدید دیدار میکنیم.

    همچنین در هنگام بازگشایی مدارس دوباره معلم های قدیمی و معلم جدید خودرا می‌بینیم. با بازگشایی مدارس مـا از بیکاری و بلا تکلیفی بیرون می‌آییم و از ان پس کـه مدارس دوباره باز شد باید وقت خود رابه درس و مدرسه اختصاص دهیم تا بازهم بتوانیم نتیجه مورد نظرمان از مدرسه را بگیریم.

    انشا بازگشایی مدارس

    انشا روز اول مدرسه چطور بود؟

    با وارد شدن بـه سن ۷ سالگی، مدرسه اغاز می شود و مـا هرساله با پایان یک دوره تحصیلی وارد دوره جدید و بالاتر می شویم و هربار بـه دانسته هایمان اضافه می شود و مـا پله های پیشرفت و ترقی را می پیماییم. قبل از شروع مدارس دوباره شور و حال درس و کلاس و دوستان در وجود مـا شعله ور می شود.

    یکیدیگر از لذت های قبل از مدرسه و شروع مدرسه،خریدن و پوشیدن لباس فرم تازه مدرسه می‌باشد و همچنین خرید کیف و کفش و مداد و خودکار و دفتر و کتاب کـه با عشق و علاقه زیاد ، خانواده برای مـا فراهم می کند تا با درس خواندن و اخذ نمرات بالا دل خانواده را شاد کنیم.

    علاوه بر این دراین روز می‌توانیم با خرید کادو و دادن ان بـه افرادی کـه توانایی تهیه لوازم مدرسه را ندارند دل آنها را شاد کنیم و لبخند برلب آنان بیاوریم. در روز اول مدرسه دوباره دوستان خودرا ملاقات می کنیم و با معلم جدید و کتاب ها و کلاس جدید روبه‌رو می شویم و دوباره روزهای خوب مدرسه را در ذهن خود و خاطرات خود ثبت می کنیم.

    انشا بوی ماه مدرسه و باز شدن مدرسه

    وقتی صبح زود بیدار شدم، دست و صورت خودرا شستم. نگاهی بـه ساعت کردم.دیدم ساعت ۶:۳۰ دقیقه اسـت. لبخند زدم و خوشحال هستم کـه می خواهم سال تحصیلی جدید را در مدرسه ی جدید آغاز کنم. وقتی کنار سفره نشسته بودم و لقمه را در دهان خود گذاشتم، انگار بهترین صبحانه ای اسـت کـه تا بحال خورده ام. وقتی لباس فرم جدیدم را پوشیدم،احساس خیلی خوبی داشتم.

    مادرم قرآن را بالای سر مـن گرفت و مـن از زیر آن گذشتم.کفش هایم را پوشیدم.سپس در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدمو بـه سمت مدرسه رفتم.در راه مدرسه ناگهان بادی بـه سمت مـن وزید.انگار باد می‌گفت: «باز آمد بوی خوب ماه مدرسه.» وقتی بـه مدرسه رسیدم،با نام خدا وارد مدرسه شدم. در هنگام وارد شدن،همهمه ی دانش آموزان بـه گوشم می رسید.

    سپس مـن در یکی از صف های کلاس هفتم ایستادم.بعد از انجام برنامه صبحگاهی، بـه داخل یکی از کلاس های هفتم رفتم و با تعدادی از معلمان و دانش آموزان آشنا شدم. سپس مدیر مدرسه بـه مـن و دانش آموزان دیگر برنامه ی کلاسی داد. ناگهان صدای زنگ مدرسه بـه صدا در آمد و مـا کتاب های خود را درون کیف گذاشتیم و بـه بیرون از مدرسه رفتیم.وقتی هفتم سه رفتم، حس کردم انگار بهترین روز زندگی مـن اسـت.

    انشا بازگشایی مدارس

    انشا وقتی کلاس اولی بودم

    چهار سال از روزهایی کـه در کلاس اول درس می‌خواندم می‌گذرد. مـن حالا در کلاس چهارم درس می خوانم اما هنوز تمام روزهای کلاس اول رابه خوبی بـه یاد دارم. آن روزها آنقدر قشنگ و دوست داشتنی بودند کـه دلم میـــخواهد درباره آن‌ها بنویسم. یادم می آید وقتی کلاس اول بودم دریک مدرسه عجیب درس می‌خواندم. حیاط مدرسه مـا بزرگ و سرسبز بود اما فضای مدرسه برای مـن خیلی عجیب بنظر می‌آمد.

    وقتی از مادرم جدا شدم تا اولین روز مدرسه را درکنار معلم و همکلاسی‌هایم بگذرانم، احساس متفاوتی داشتم. هم می‌ ترسیدم و هم خوشحال بودم. خوشحال از این‌کـه وارد قسمت جدیدی از زندگی شده، با آدم‌های جدیدی آشنا میشدم و چیزهای تازه ای یاد میگرفتم و ترس برای این‌کـه نمیدانستم دراین محیط تازه باید چطور زندگی کنم…

    یادم می آید، وقتی کلاس اول بودم بعد از آموختن خواندن و نوشتن، انگار بـه یک دنیای جدید پا گذاشتم. دیگر برای خواندن نوشته‌های مختلفی کـه روی دیوارها، کتاب‌های داستان، برنامه‌های تلویزیونی یا قسمت‌های مختلف خانه می دیدم بـه کمک احتیاج نداشتم و خودم می‌توانستم آن‌ها را بخوانم.

    می‌توانستم بـه اسانی اسم خودم و پدر و مادرم را روی کاغذ بنویسم و حتی برای پدربزرگم کـه در شهر دیگری زندگی میکرد، با دست خط خودم نامه بنویسم. از این‌کـه دیگر باسواد شده بودم احساس غرور میکردم و پدر و مادر هم بخاطر این‌کـه وارد مدرسه شده بودم و درس می‌خواندم بـه مـن افتخار می کردند. همه ی چیز برای مـن قشنگ بود.

    از اولین روز مهرماه کـه با کیف و کفش جدید و کتاب‌های جلد شده‌ام از خانه بیرون آمدم و دست پدرم را گرفتم و بـه سمت مدرسه قدم برداشتم، تا زمانی کـه با اولین دوست مدرسه‌ام درکنار بوفه آشنا شدم و مخصوصا آن زمانی کـه نمره بیست را روی برگه امتحانم دیدم و از خوشحالی بـه هوا پریدم… همه ی این اتفاقات زیبا بودند. حالا کـه فکر می کنم می بینم کـه حتی بداخلاقی‌های ناظم مدرسه هم قشنگ بود.

    با این‌کـه آن روزها از او می‌ترسیدم. یادم می آید وقتی کلاس اول بودم، با ذوق و شوق بیشتری از خواب بیدار می شدم تا بـه مدرسه بروم، انگار کیف زیبا و کفش‌های جفت شده‌ام، مدادرنگی‌های خوشرنگم و خنده‌ها و شادی‌هایم در وقت بازی کردن با دوستان و دویدن در حیاط مدرسه، همگی مـن را صدا می‌زدند تا بیدار شوم. درس‌های کلاس اول رابه خاطر معلم مهربانی کـه داشتم بـه خوبی یاد گرفتم.

    البته هم اکنون فکر می کنم کـه آن روزها درس‌هایمان خیلی آسان بودند و شاید بخاطر همین بود کـه بیشتر بچه‌های کلاس با بهترین نتیجه قبول شدند. البته مـن دیگر هیچ کدام از همکلاسی‌هایم را ندیدم، چون بعد از تمام شدن سال تحصیلی مـن و خانواده‌ام بـه یک محله دیگر آمدیم تا در خانه‌ای جدید زندگی کنیم. هنوز هم دلم برای بعضی از همکلاسی‌هایم تنگ می شود و دلم میـــخواهد آن‌ها را ببینم.

    وقتی کلاس اول بودم صبح‌ها مسیر خانه تا مدرسه رابا پدرم می‌رفتم و ظهرها مادرم بـه دنبال مـن می‌آمد. شب‌ها با کمک پدرم تکالیفم را مینوشتم و آنقدر از دویدن و شیطنت کردن در مدرسه خسته بودم کـه خیلی زود خوابم می برد. مـن و همکلاسی‌ هایم آن روزها تمام روزهای هفته را می‌شمردیم تا زودتر آخر هفته شود و بـه تعطیلات برویم، اما در روزهای تعطیل دلمان برای هم تنگ میشد.

    نتیجه گیری

    نوشتن درباره کلاس اول و روزهایی کـه گذشت، مثل نوشتن خاطره میماند. خاطره‌های قشنگی کـه فکر میکنم هیچ آدمی هیچوقت نمیتواند آنرا فراموش کند. وارد شدن بـه مدرسه و رفتن بـه کلاس اول برای درس خواندن و آموختن سواد، اتفاق بزرگی در زندگی آدم‌هاست و بعضی وقت‌ها کـه خوب فکر میکنیم متوجه می شویم کـه روزهای مدرسه و مخصوصا اولین سال مدرسه، جزء شیرین‌ترین روزهای زندگی ماست.

    انشا بازگشایی مدارس

    انشا اتفاقات عجیب اولین روز مدرسه من

    یادم می آید وقتی کلاس اول بودم یک اتفاق عجیب در مدرسه افتاد؛ اتفاقی کـه مـن هیچوقت نمی توانم آنرا از ذهنم بیرون کنم و حالا می خواهم درباره‌اش بنویسم. در کلاس مـا دانش آموزی بود کـه هیچوقت با هیچ کدام از بچه‌های کلاس دوست نشد. او همیشه ساکت و سر بـه زیر بودو با کسی کاری نداشت. با یک درود کوتاه وارد کلاس میشد و سر جایش می‌نشست و با یک خداحافظی آرام از کلاس خارج می ‌شد.

    رفتارهایش کم کم باعث شد همه ی همکلاسی‌ها وی را مسخره کنند و از او فاصله بگیرند. او عجیب‌ترین دانش آموز کلاس بود؛ اما درسش از همه ی بهتر بودو نمره‌هایش از همه ی بالاتر. مانند همه ی بچه‌هایی کـه تازه با مدرسه آشنا شده بودند و دوست‌های جدید پیدا کرده بودند، مـن هم دلم می خواست فقط بازی کنم و بیشتر وقتم رابا دوستانم در حیاط مدرسه بگذرانم.

    اما این همکلاسی مـن، طبق معمول از کلاس بیرون نمی‌آمد و هیچوقت هم ندیدم کـه با کسی بازی کند. رفتار او طوری بود کـه یک روز اتفاقی شنیدم معلممان کـه او هم از رفتار او تعجب زده شده بود، از او دلیل کارهایش را می‌پرسید. مـا بـه رفتار او عادت کرده بودیم، اما مـن وقتی شاهد رفتارهای بد بعضی از بچه‌ها با او بودم و می دیدم کـه او فقط سکوت می کند، دلم برایش می‌سوخت.

    یک روز در زنگ نقاشی از معلم اجازه گرفتم ودر کنار او کـه تنها می‌نشست، روی نیمکت نشستم و آرام با او صحبت کردم و از او خواستم تا درباره خودش بگوید. اما او فقط نقاشی کشید و چیزی نگفت و بعد ناگهان برگه نقاشی شده را از دفتر جدا کرد و بـه سمت مـن گرفت. او نقاشی‌اش رابه مـن هدیه داد؛ یک نیمکت را کشیده بود کـه دو دانش آموز روی آن نشسته بودند.

    انگار نقاشی مـن و خودش را کشیده بود؛ او مثل مـن یک دانش آموز کلاس اولی بود اما خیلی خوب نقاشی میکشید و مـن هنوز آن نقاشی را دارم. اما اتفاق ازآن جا شروع شد کـه دریک روز برفی ودر وسط زنگ پارسی، ناگهان درب کلاس باز گشته و یک دانش آموز وارد کلاس شد و ناظم وی را دانش آموز جدید معرفی کرد. چون در کلاس جایی برای نشستن نبود، او درکنار ساکت‌ترین همکلاسی مـا نشست‌.

    مـا خیلی زود فهمیدیم کـه دانش آموز جدیدمان کـه از همه ی مـا قد بلندتر بود، قبل از این، دو بار دیگر کلاس اول را گذرانده و این سومین سالی بود کـه در کلاس اول درس میخواند. وی را وسط سال از مدرسه قبلی‌اش اخراج کردند و بخاطر همین بـه مدرسه مـا آمده بود. همانگونه کـه همه ی می دانستیم درسش خیلی بد بودو نمی‌توانست بـه درستی چیزی یاد بگیرد. یک روز مدیر مدرسه وی را بخاطر وضعیت درسی بدش تنبیه کرد.

    بعد از دعوای مدیر وقتی وارد کلاس شدم دیدم کـه او درکنار بغل دستی‌اش نشسته و سرش را روی میز گذاشته و گریه میکند. شنیدم کـه همکلاسی عجیب‌وغریب مـن وی را دلداری می‌داد و می خواست از ناراحتی‌هایش کم کند و بعد در بین حرف‌هایش، حرف عجیبی را شنیدم. او قول داد کـه بـه بغل دستی‌اش در درس‌ها کمک کند تا امسال قبول شود.

    نتیجه گیری:

    بعد ازآن این دو نفر مدام در حال درس خواندن بوده و همه ی را شگفت‌زده کرده بودند. شرایط درسی همکلاسی تازه وارد مـا هرروز بهتر می ‌شد و سرانجام نتیجه کارنامه او در آخر سال حتی از مـن هم بهتر شد. معلم از مدیر خواست کـه از همکلاسی عجیبمان برای تلاش‌های زیادی کـه بخاطر دوستش کرده قدردانی کند و مـا هم هر دوی آن‌ها را تشویق کردیم‌.

    مـن هنوز چهره دانش آموز مرموز و خوشحالی دانش آموز جدید رابه خاطر دارم. هر وقت بـه این اتفاق عجیب فکر میکنم، امید و انگیزه بیشتری پیدا کرده ودر دلم آن‌ها را تحسین میکنم‌. این خاطره، خاطره جالب مـن از کلاس اول بود کـه آنرا فراموش نخواهم کرد.

    انشا در مورد اول مهر

    بنام خداوند آفریننده قلم انشای خودرا با نام و یاد خداوند آغاز میکنم. بنام خداوندی بزرگ و مهربان، مـن اول مهر را دوست دارم. نه فقط بخاطر دیدار دوباره معلم هایی کـه دوستشان دارم، یا بخاطر زنگ تفریح و بازی و گفت و گو با دوستان صمیمی. بلکه بخاطر حس خوبی کـه آموختن بـه مـا بـه می‌دهد. تابستان گرچه بچه ها آزادی بیشتری دارند و نگران درس ها و تکالیف شان نیستند ولی گاهی انسان حوصله اش سر می‌رود.

    چون کاری مفیدی نیست کـه انجام بدهد. انسانها وقتی کار مفیدی برای انجام دادن داشته باشند احساس رضایت و آرامش دارند. و مـا وقتی کوچک هستیم آموختن علم و دانش مهمترین و مفید ترین کاری اسـت کـه باید با پشت کار شادابی و تلاش انجام دهیم. آینده کشور مـا فقط با بازی کردن و خواب ساخته نخواهد شد و مـا در برابر آینده خودمان و آباد کردن کشورمان و سربلند کردن پدر و مادرمان وظیفه سنگینی داریم.

    البته مـن هم بازی کردن و تفریح را دوست دارم ولی سعی میکنم هم درس هایم را درست انجام دهم هم بـه بازی و سرگرمی بپردازم. تا وقتی کـه سال تحصیلی بـه پایان رسید و تابستان بعدی شروع شد مـن با یک کارنامه پر از نمرات خوب تعطیلاتم را آغاز کنم. در آغاز سال مـن از خدا میخواهم مـن را کمک کند عمر خودم را در راه علم و دانش و رضایت خودش صرف کنم. آمین.

    نتیجه گیری:

    مـن مدرسه را با همـه سختی هایش دوست دارم و از خدا میخواهم مـن را در رسیدن بـه اهدافم یاری کند.

    انشا درباره شروع مدرسه ها

    مهر می آید با مهری بی پایان… دوباره کیف و مداد و خودکار و دفتری با برگه هایی کـه بوی نویی می دهند. هـمه چیز مثل بهار تازه اسـت و روح افزا و مـن پرم از هزار انگیزه و هدف بلند کـه در ابتدای سال تحصیلی بـه آن می اندیشم و می دانم کـه شاید بـه همۀ آنها دست نیابم. اما بـه خودم قول می‌دهم کـه هر بار خسته و نا امید شدم دوباره و دوباره و دوباره شروع کنم. آری مـن خسته نخواهم شد.

    مـن خسته نخواهم شد و دست از تلاش نخواهم کشید بخاطر این کیف و لوازم التحریری کـه دسترنج پدری ست زحمت کش کـه در باوجود بار سنگین هزینه های زندگی هر بار با شوقی در چشمانش وسایل تحصیل را برای مـن آماده میکند. دست از تلاش بر نمیدارم برای مادر کـه در ابتدای سال تحصیلی با عشق و امیدی بی کران مرا از زیر قرآن عبور می‌دهد و مرا با آیت الکرسی و حمد و سوره راهی مدرسه میکند.

    دست از تلاش برنمیدام برای معلمانی کـه علم آموزی و تعلیم برایشان شغلی مانند سایر شغل ها نیست ، شغلی اسـت آمیخته بـه تعهد و مهر بـه آموختن. آری… حتی اگر خسته شوم یا نا امید دوباره بلند می شوم و شروع میکنم. بخاطر همه‌ی دختران و پسران کار کـه هرگز مثل مـن مجالی برای تحصیل و علم آموزی نداشته اند، پدر و مادری کـه برقه شان کن و معلمی کـه بیاموزشان… پایان.

    انشا صدای پای مدرسه می آید

    اول مهر، روزی نیست کـه مدرسه ها باز میشوند؛ اول مهر روزی ست کـه تـو تصمیم می گیری درِ مدرسه را باز کنی. یعنی همان روزی کـه تصمیم می‌گیری دانش آموز شوی؛ آن وقت میبینی کـه خانه مدرسه اسـت، کوچه مدرسه اسـت، دنیا مدرسه اسـت؛ و هر جا و هر چیز، درسی ست برای آموختن. روزی کـه تـو دانش آموز شوی، هـمه جا مدرسه خواهد شد؛ و ازآن روز بـه بعد، تمام روزها ،اول مهر اسـت…

    ﻗﻠﻢ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ چشم ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎیند.ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ.ﺁﺏ ﺧﻮﺭﯼ ﻫﺎ، ﺗﺸﻨﻪ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻫﺎ، ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﺱ.ﮐﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺁﻣﻮﺯندگان ﺩﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ.

    ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩ، ﺩﺭ ﻫﺎﯼ ﻭ ﻫﻮﯼ ﺍﻣﯿﺪﺑﺨﺶ ﺁﻧﻬﺎ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﺤﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ.ﺑﺬﺭ ﺗﻌﻠﯿﻢ، ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﻭ ﭘُﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻫﺎ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ؛ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﮑﻔﺘﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻥ، ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻭﯾﺶ ﻭ ﺭُﺳﺘﻦ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ آید… صدای پای عشق…

    انشا با موضوع صدای پای مدرسه

    مقدمه :
    صدای پای مدرسه می آید …

    اول مهر، روزی نیست که مدرسه ها باز می شوند؛

    اول مهر روزی ست که تو تصمیم می گیری درِ مدرسه را باز کنی.یعنی همان روزی که تصمیم می گیری دانش آموز شوی؛ آن وقت می بینی که خانه مدرسه است، کوچه مدرسه است، شهر مدرسه است، دنیا مدرسه است؛ و هر جا و هر چیز، درسی ست برای آموختن.روزی که تو دانش آموز شوی، همه جا مدرسه خواهد شد؛ و از آن روز به بعد ، تمام روزها ،اول مهر است…

    انشاء در مورد اول مهر
    ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ…
    ﻗﻠﻢ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ چشم ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎیند.ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ.ﺁﺏ ﺧﻮﺭﯼ ﻫﺎ، ﺗﺸﻨﻪ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻫﺎ، ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺩﯾﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﻫﺎﯼ ﮐﻼﺱ.ﮐﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺁﻣﻮﺯندگان ﺩﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩ، ﺩﺭ ﻫﺎﯼ ﻭ ﻫﻮﯼ ﺍﻣﯿﺪﺑﺨﺶ ﺁﻧﻬﺎ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﺤﻮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ.ﺑﺬﺭ ﺗﻌﻠﯿﻢ، ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﻭ ﭘُﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻫﺎ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻫﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ.ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺎﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ؛ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﮑﻔﺘﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻥ، ﺻﺪﺍﯼ ﺭﻭﯾﺶ ﻭ ﺭُﺳﺘﻦ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ آید… صدای پای عشق…

    انشا باز آمد بوی ماه مدرسه ، انشا اهداف من در سال تحصیلی جدید

    منبع مطلب : roozaneh.net

    مدیر محترم سایت roozaneh.net لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.

    جواب کاربران در نظرات پایین سایت

    مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

    میخواهید جواب یا ادامه مطلب را ببینید ؟
    ناشناس 3 ماه قبل
    0

    بیشتر تکرار بود و جالب هم نبود

    ماهان 2 سال قبل
    0

    زیاد خوب نبود

    -1
    ماهان 2 سال قبل

    اره

    مهدی 2 سال قبل
    -1

    نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.

    برای ارسال نظر کلیک کنید