انشا در مورد کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه
انشا در مورد کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه را از سایت هاب گرام دریافت کنید.
نمونه انشاء با موضوعات مختلف
موضوع:کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
آری، این چنین است.دراین دنیا، هر نیکی وبدی ای ک به هم نوعان خویش بکنیم، به خودمان باز می گردد. چرخ و فلک را تصور کنید، دنیا نیز اینگونه است؛ فراز و فرود دارد، بالا و پایین دارد، اما هرچه باشد دایما درحال گردش است.
دلی را بشکنی یا شاد کنی، مهربانی یا ظلم کنی، بخشنده باشی یا بخیل، آنگه نتیجه را میبیند تو هستی.
مهربانی کن، بخشنده باش، دوستانت را ببخش، اشک هیچ مظلومی را نریز، به کسی ک هرگز محبت ندیده طعم مهربانی و عشق را بچشان، زمین گرد است، آنکه به آرامش خواهد رسید تو هستی.
اگر اشک مظلومی را ریختی، دل شکستی وبدی کردی، بی شک فردی جواب ستم هایت به دیگران را خواهد داد؛ آن زمان یقین می یابی ک بازتاب کارهایت را خواهی دید.
با دنیا آشتی کن و به او لبخند بزن، قطعا سبب میشود که خوبی را سرلوحه ی زندگی خود کنی و به دیگران مهر بورزی تا مهربانی ببینی.
نوشته: تینا اصغری فرد.کلاس نهم
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
لحظه ای سرم را بلند میکنم کوه های سر ب فلک کشیده ک آسمان را میشکافند چشم را وادار ب تماشای خویش میکنند.
چ عجیب است این دوستی هزار ساله، دوستی کوه ها، کوه هایی ک میدانند و میبینند ک هیچگاه ب هم نمیرسند، اما همچنان در دوستی استوارند.
چ زیباست کوه هایی ک دستان خویش را در دستان دوستان میگذارند، اری کوه ها هیچ گاه ب هم نمیرسند اما همواره دست در دست هم هستند، دستهای ب هم گره خورده ک نشان از همدلی و اتحاد است.
از قدیم گفتن کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد پس چرا ندیده ایم مجنون ب لیلی برسد؟ پس چرا پایان داستانهای شیرین تلخ میشود؟
گفته اند کوه ب کوه نمیرسد اما ادم ب ادم میرسد، دوستانی ک از جنس انسانند روزی جایی، زمانی، و ب دلیلی دوستان دیرینه ی خود را رها میکنند. لیکن چ کسی دیده است ک گره سنگین دستهای کوه ها باز شود.
بارها و بارها شنیده ام ک کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد، اما هیچگاه ندیده ایم ک عاشق ب معشوق برسد، تاکنون نتوانسته ایم سیمای فرزند زهرا را ببینیم،هیچگاه حضور گل زهرا را حس نکرده ایم، بوی عطرش ب مشام ما نرسیده است.
کوه ها گره ی دستانشان را محکم تر کرده اند و ب اوج فلک رسیده اند. هرجا قدم گذاشتم گفتند چ عجیب است. گفتم همه چیز عجیب است کدام را میگویید؟ گفتند اینکه کوه ب کوه نمیرسد ولی ادم ب ادم میرسد، بفکر فرو رفتم و زمزمه کردم اما هیچگاه اینگونه نبود، وگرنه فرهادی ک برای رسیدن ب شیرین در تلاش دراوردن رخ شیرین در دل کوهی از جنس سنگ بود، ب شیرین میرسید.
نویسنده: مرضیه امیری - مدرسه نمونه بشری - لردگان
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
در زمان های قدیم در پشت درختان دو کوه زندگی میکردند ، که خیلی باهم صمیمی بودند . یکی از کوه ها خاک هایش به رنگ زرد و دیگری به رنگ قهوه ای بود . این دو کوه باهم کمی فاصله داشتند اما با وجود این فاصله باز هم با هم حرف می زدند و درد و دل میکردند واز خوبی ها و بدی های روزگار می گفتند ، وگاهی نیز حاطره های شیرین وخنده دار خود را برای دیگری تعریف می کردند و گاهی نیز از جنس خاک های خود حرف می زدند .
در روزی از روز ها دو دوست که از آن نزدیکی می گدشتند آن دو کوه را دیدند و تصمیم گرفتند بر روی ان دو کوه برای خود خانه ای بسازند .
یکی از آنها «علی » و دیگری «محمد» نام داشت . علی تصمیم گرفت که در بالای کوه زرد و محمد در بالای کوه قهو ای برای خود خانه ای بسازد .
علی و محمد بعد تر اینکه خانه هایشان را ساختند برای اینکه بتوانند باهم ارتباط بر قرار کنند به خانه های یک دیگر می رفتند .
یک روز محمد ، علی را به خانه خود دعوت می کرد و روز دیگر علی ، محمد را به خانه خود دعوت می کرد تا باهم حرف بزنند .
کوه زرد وقتی علی و محمد را دید که به خانه های یکدیگر می روند به آنها حسودیش شد و خیلی نارا حت شد و شروع به گریه کرد.
کوه قهوه ای وقتی کوه زرد را در حال گریه کردن دید گفت : «کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد »
نویسنده: راضیه عباس زاده - میناب
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
شاید این ضرب المثل را شنیده اید که می گویند کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم میرسد به نظر شما یعنی چه؟اصلا این ضرب المثل از کجا گرفته شده است؟؟
از قدیم مدیم ها آورده اند که در روستایی دور افتاده دو دوست به نام های رستم و سهراب که بایکدیگر بسیار صمیمی بودند زندگی میکردند آن دو بسیار با هم صمیمی بودند ان دو گوویی از برادر هم به یکدیگر نزدیک تر بوودند، در یکی از روزهای گرم تابستان سهراب و رستم مانند همیشه در مزرعه مشغول کار بودند آن دو پس از ساعت ها کار وتلاش بسیار در زیر سایه ئ درختی که میان دو کوه قرار داشت سفره ای پهن کردند و مشغول غذا خوردن شدند .
آن ها تصمیم گرفتند که محصولات برداشت شده را به طوور مساوی میان خود تقسیم کنند اما سهراب با جرزنی سهم بیشتری برای خود برداشت و هرچه رستم به او گفت که سهممان باید یکسان باشد چون که من هم به اندازه ی تو زحمت کشیدم و برای این کار عرق ریختم فایده ای نداشت و سهراب زیر بار نرفت و محصول (گندم) بیشتری را صاحب شد؛ پس از آن روز سهراب و رستم مانند گذشته صمیمی نبودند و رستم، سهراب را دوست خود نمیدانست؛ سالها گذشت و سهراب و رستم از یکدیگر جدا شدند و رستم از روستا به شهر کوچ کردو از سهراب بی خبر بود،روزی از روزها که رستم برای سفر با خانواده اش به روستایشان سفر کرد ناگهان به مردی فرتووت برخوردکرد سربلند کرد و سهراب را دید او را در آغووش گرفت واز او به خاطر بدی که به او کرده بود معذرت خواست و گفت پس از رفتن تو از روستا تمام مزرعه ام در آتش سوخت و تمام دارایی ام را از دست دادم رستم سری از تاسف تکان داد و به فضای دلپذیر روستا چشم دووخت همان فضای قدیمی بود مزرعه ای که حال خشکیده بود و درخت کهنسالی که میان دوکوه قرار داشت درست همان جایی که دوستی سهراب و رستم به پایان رسید
این جا بود که رستم دستش را بر شانه ی سهراب گذاشت و گفت کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به دم می رسد
آری زمین و زمان گرد است و آدم ها را به یکدیگر می رساند تا یادشان آورد کجا و در چه زمانی در این کره ی خاکی بدی کرده اند
حانیه صدیق - پایه نهم
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
این ضربالمثل را معمولا زمانی به کار میبریم که فردی در مقابل ما عملی را با بیانصافی و ناجوانمردی انجام میدهد، اتفاقا زمانی میرسد که فردی که در حقش این رفتار ناروا انجام شده، میتواند در مقام جبران و یا تلافی آن رفتار با طرف مقابل بر بیاید. در این زمان است که پس از اعتراض طرف مقابل میگویند که کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم می رسه.
در واقع می توانیم این طور بگوییم که این ضرب المثل به نوعی اشاره به این دارد که از هر دستی که بدهی از همان دست هم می گیری. اینکه در برابر دیگران هر طوری که رفتار کنی، همانطور هم جواب می گیری.
اما داستان این ضربالمثل طبق آنچه که حسن ذوالفقاری در کتاب «داستانهای امثال» آورده این است که.......
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود، «بالا کوه« و «پایین کوه». از میانه آن دو کوه چشمهای روان بود که به هر دو آبادی میرفت و زمینهای آنها را سیراب میکرد.
این ماجرا ادامه داشت تا اینکه ارباب ده «بالا کوه» تصمیم میگیرد، برای به دست آوردن زمینهای ده پایین و البته سلطه به مردم آن، راه چشمه را به پایین کوه ببندد.
با این اتفاق زمینهای ده پایین کم کم خشک شدند و مردم به نشانه اعتراض همراه با کدخدا به ده «بالا کوه» رفتند؛ اما ارباب آن ده در جواب این اعتراضها گفت یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمیرسند. من ارباب هستم و شما رعیت!
مردم ده پایین از این پیشنهاد و این حرف ناراحت شدند، چند روزی گذشت تا اینکه تصمیمی گرفتند. به پیشنهاد کدخدای ده، بیل و کلنگ را برداشتند و زمین را کندند و قنات حفر کردند. با این کار آب چشمه دوباره به زمینهای آنها راه پیدا کرد و کم کم چشمه بالا کوه خشک شد.
خبر به ارباب بالاکوه رسید. چارهای جز تسلیم ندید. به ده پایین رفت و گفت: شما با این کار چشمه ما را خشک کردید. اگر می توانید سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگرداند.
کدخدای ده پایین گفت: اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیرود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمیرسد. تو درست گفتی:
کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد.
موضوع انشا: کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق رابه قلبم هدیه داد.دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرادرعشق غرق کرد.دلم برای کسی تنگ است که دلم برای داشتنش عمرهاصبر می کند.
عشق واژه ای پوچ وبی معناست.واژه ای که خیلی هازندگیشان رابراساس آن بنامی کنند.زندگی رویایی وسرشارازلذت وشیرینی.زندگی که ظاهری آرام اما باطنی نابوددارد.زندگی فریبنده ای که پس ازمدتی بدی ها غم هاودردهایش نمایان میشودوآنگاه است که همین دنیابرسرت ویران میشودونفس های توزیرسنگینی آوارهایش به خس خس می افتد.بازی سرنوشت بلاهای بسیاری به سرت می آورداما تودرجواب تنهاسکوت می کنی.زندگی سرسبزاست اماازبخت بدبیابانش نصیب توشده است.بیابانی گرم وسوزان که زنده ماندن درآن طاغتی می خواهدکه هرکسی آنراندارد.دنیات خلاصه میشه درحسرت های جانسوزی که روزهادیوانه ات میکندوشبهادیوانه تر.به یادمی اوری روزهای دلنشینی راکه بایاردرکوچه پس کوچه های عاشقی قدم میزدی ولبخندبه لب درچشمان سیاهش خیره می شدی...
حال باخودمیگویی پس چه شدآن چشمان شادانی که برق عشق درآنهابیدادمی کرد؟!چه شدآن طلوع های دل انگیزوغروبهای روح نوازودرآخرهم آهی که ازاعماق وجودت برمی آید جوابی است برتمام سوال هایی که جوابی برایشان نداری.تصمیم میگیری بیرون بروی وچندساعتی رازیرباران قدم بزنی.پس آماده شده وازخانه خارج میشوی.آرام وبی هدف مسیرپیش رو را طی میکنی مسیری که مقصدش معلوم نیس.سرت رابالامیگیری چهره ای آشنادربرابردیدگانت خودنمایی میکند .اماقطرات مزاحم باران دیده ات راتارکرده اندونمیگذارندتادلتنگی های این مدت راجبران کنی.بادست قطره های باران راکه پهنای صورتت راپوشانده اندکنارمیزنی واینباردقیق تربه آنسوی خیابان نگاه میکنی.
اورامی بینی امادرحالی که اصلاخوشایندنیست.همانند گداهای سرخیابان لباس پوشیده وبه امیدکمکی به سمت ماشینهامی رود.درهمین لحظه یاد ضرب المثلی می افتی که میگوید کوه به کوه نمیرسداما آدم به آدم میرسداوتاوان قلبی که شکسته بودرامی داد تاوان اشک های ریخته شده ای که لیاقتشان رانداشت...
موضوع انشا: کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به آدم میرسد
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم ،دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.یکی از آنها مهدی و دیگری پژمان نام داشت.
روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.
از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش پژمان آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت ا دوباره بتواند به تجارت بپردازد
اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و مهدی را از خود دور کرد.
مدتی بدین منوال گذشت مهدی از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت
روزی پژمان پشیمان و دلخسته پیش مهدی آمد و گفت:
پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی واز تو کمک می خواهم
مهدی گفت: شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد،اما آدم به آدم می رسد
( اسماشون شنبه و جمعه بود تبدیل به مهدی و پژمان کردم شما از شنبه و جمعه جای مهدی و پیمان استفاده کنید)
موضوع انشا: کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به آدم میرسد
آیا تا به حال ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد را شنیده اید؟
در دامنه دو کوه بلند دو آبادی بود که یکی بالاکوه و دیگری پایین کوه نام داشت؛
چشمه ای پر از آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت:
چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوه بدهیم؟
یکی دو روز گذشت و ارباب بالاکوه به همه گفت از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم
مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند
ارباب به آن ها گفت بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب شما هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید کدخدا با لبخند گفت:
اولاً آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
پس ما انسان ها در زندگی طوری زندگی کنیم که مانند ضرب المثل رو به رو نشویم،وبه همه در همه حال جز نیکی نکینم.
یک داستان و ۲ انشا در مورد کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
ستاره | سرویس سرگرمی - انشا در مورد کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد را میتوان به دو فرم تعریف خاطره و تحلیلی نوشت. این نوع موضوع انشا، به دلیل قرار داشتن بر پایه یک ضرب المثل، جای توضیحات بسیاری دارد و به راحتی میتوان به انواع و اقسام مختلف در مورد آن نوشت. مثل موضوع انشا زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد که چنین وضعیتی داشت. در اینجا به دو نمونه انشای تحلیلی و تعریف خاطره بر پایه ضرب المثل قدیمی کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد، میپردازیم. در پایان برای بازآفرینی کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسه یک داستان کوتاه نیز درباره این ضرب المثل میآوریم.
در این مطب میخوانید:
انشا در مورد کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
انشا اول : تحلیلی
کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد از ضرب المثلهای پرکاربرد ایرانی است که اتفاقا معنای ظریف و بسیار درستی دارد. این ضرب المثل به معنای آن است که هر کاری که در حق هر شخصی انجام دهیم، جایی دوباره با او روبرو میشویم و راه گریز و فراری نیست. شاید بتوان گفت مفهوم این ضرب المثل تقریبا همان مفهوم قانون کارما است که بسیاری به ان معتقدند. به واقع نمیتوانیم برخوردهای خود با دیگران را نادیده گرفته و در آینده رویارویی با آنها نداشته باشیم.
هر عملی در این جهان عکسالعملی دارد و ما نمی توانیم از اعمال خود فرار کنیم. اگر در جایی به کسی بدی کرده و یا در مقابل او رفتار ناخوشایندی انجام داده باشیم، بهحتم روزی در جایی دیگر با وی روبرو شده و پاسخ کار خود را دریافت خواهیم کرد. همین طور اگر جایی حقی از کسی ضایع کنیم، نباید خود را نجات یافته تصور کنیم. بی شک جایی و روزی، دوباره با آن شخص روبرو شده و باید پاسخگو باشیم.
این قانون جهان است که هیچ بدی و خوبی بیپاسخ نماند. تمام انسانها نسبت به یکدیگر مسئول هستند و هیچ کس نمیتواند از زیر بار گناهان و اعمال خویش شانه خالی کند. اگر بخواهیم که در زندگی همیشه با خیال راحت و اطمینان نسبت به اعمال خود زندگی کنیم، نباید به هیچ کس ظلمی کرده و یا حق کسی را ضایع کنیم.
همیشه به خاطر داشته باشیم که کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد و آدمیزاد را گریزی از اعمال خود نیست. گاهی اوقات برخی از افراد با تصور فراموش شدن بدیها و ظلمهای خود، همه چیز را تمام شده میدانند. اما روزی که با شخص مظلوم واقع شده و یا کسی که به هر ترتیبی به او بدی کردهاند، روبرو شوند؛ این ضرب المثل را به یاد خواهند آورد.
خوبی و بدی در این دنیا یا در دیار باقی، پاسخ داده خواهد شد. حتی اگر در این جهان از دام گناهان و بدیهای خود بگریزیم، در جهانی دیگر و پس از مرگ با آثار آنها مواجه خواهیم شد.
انشا دوم: تعریف یک خاطره
همیشه شنیده بودم که بزرگترها میگفتند کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد! اما هیچ وقت به درستی مصداق و معنای این ضرب المثل را نمیدانستم. زمانی که برای خودم اتفاق مشابهی رخ داد، به خوبی دریافتم که چطور چنین چیزی در زندگی افراد رخ داده و چه معنایی دارد.
یک روز در مدرسه یکی از دوستانم مشکلی داشت و از من خواست که به او کمک کنم. او نتوانسته بود مشقهایش را بنویسد و از من خواست که پیش از شروع کلاس به او در نوشتن مشقهایش کمک کنم. من که غرور به سرم افتاده بود و در مقابل درماندگی او، بیتفاوت بودم؛ درخواستش را رد کردم. او به من خیلی اصرار کرد که قبل از آمدن معلم، کمکش کنم تا زودتر تکالیفش را به پایان برساند.
دوست من روز بدی را پشت سر گذاشته و مشکلات خانوادگیاش باعث شده بود که قادر به انجام تکالیف خود نباشد. من با بیرحمی، این موضوع را نادیده گرفته و نسبت به او بیتفاوت ماندم. مدت زیادی نگذشت تا اتفاق مشابهی برای من افتاد. دست برادر کوچکترم شکست و ما به بیمارستان رفتیم. اوضاع خانه به هم ریخته بود و من آن قدر نگران برادرم بودم که نتوانستم تکالیف مدرسهام را انجام دهم.
صبح فردایش با ناراحتی و کوفتگی به مدرسه رفتم. میدانستم که معلم سختگیری داریم و با عدم انجام تکالیف، به شدت عصبانی خواهد شد. بی آن که به خاطر بیاورم چطور چند ماه پیش درخواست کمک این دوستم را رد کرده بودم، به سراغش رفته و از او خواستم در انجام تکالیف عقب افتاده به من کمک کند. او نگاهی به من کرد و گفت که به خاطر بیاورم چطور چندین ماه پیش با بیتفاوتی درخواست کمک او را رد کرده بودم!
دوست من حق داشت و این جایی بود که میشد گفت کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد. بگذریم که دوستم از موضع خود کوتاه آمده و به من کمک کرد؛ اما من معنای این ضرب المثل را به خوبی دریافتم و درس بزرگی گرفتم.
داستان درباره کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
پویا و سعید همکلاسی بودند. پویا پسر ریز اندام عینکی اگرچه خیلی پسر حواس پرتی بود و همه سر به سرش میگذاشتند، اما شاگرد اول کلاس محسوب میشد و تمام نمره هایش ممتاز بود. نقطه مقابلش سعید بود که طرفداران زیادی در کلاس داشت و با شوخی ها و شیطنت هایش همه را به خود جذب میکرد اما هیچ اهمیتی به درس و مدرسه اش نمیداد. فصل امتحانات شده بود و از قضا صندلی سعید و پویا کنار هم قرار داشت. پویا به محض اینکه برگه را گرفت تمام حواسش را بر روی سوالات امتحانی متمرکز کرد و با دقت شروع کرد به جواب دادن. در حین امتحان سعید مدام از پویا میخواست که به او تقلب بدهد اما پویا توجهی نمیکرد. زمان امتحان داشت تمام میشد که سعید با یک حرکت سریع - وقتی معلم پشتش به آنها بود - برگه پویا را از زیر دستش کشید و برگه امتحان خودش را به جای آن روی میز او گذاشت. سعید خوب میدانست پویا اغلب موارد فراموش میکند اسم خودش را قبل از از هر چیز بالای برگه اش بنویسد. بنابراین خودش هم هیچ اسمی روی برگه اش ننوشت تا بتواند سر فرصت آنها را با هم عوض کند. برگه امتحانی پویا حالا دست سعید بود و اسم خودش را هم روی آن نوشته بود و دیگر پویا هیچ کاری نمیتوانست بکند. در آخرین دقایق، پویا با سرعت چند تا از سوالات برگه سفید جایگزین شده را جواب داد و در نهایت با نمره خیلی پایین این درس را قبول شد. آن روز بعد از امتحان، سعید و دوستانش حسابی پویا را دست انداخته بودند.
سالها گذشت. مردی با دستبند به دست، وارد دادگاه شد تا برای اختلاس میلیاردی که مرتکب شده بود محاکمه شود. لبخند شرارت باری روی لبهایش بود گویی به خود و ثروتش خیلی متکی باشد و مطمئن باشد میتوان قاضی و دادگاه را با «رشوه» خرید. اما وقتی در جایگاه قرار گرفت و چشم در چشم قاضی شد، ناگهان رنگ باخت. مرد ریز اندام از پشت عینک به او خیره شده بود و میخواست اظهاراتش را بشنود. سعید حرفی برای گفتن نداشت اما قاضی اینگونه شروع کرد: اگر چه کوه به کوه نمیرسد اما... آدم به آدم میرسد...
نتیجه گیری
ضربالمثلها در فرهنگ ما ایرانیان جایگاه ویژهای دارند و ما برای انواع و اقسام موقعیتها و موضوعات مختلف، ضربالمثلی داریم. در انشا در مورد هر که بامش بیش برفش بیشتر نیز به همین شکل به گسترش یک ضربالمثل پرداختیم. شما چطور در خصوص یک ضربالمثل، انشا مینویسید؟
باز آفرینی و انشا درباره ی ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
انشا و باز آفرینی ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
در این مطلب برای شما باز آفرینی ضرب المثل کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه که در صفحه ۴۴ کتاب مهارت های نوشتاری خاسته شده را آماده کرده ایم
نام ضرب المثل: کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد
صفحه: ۴۴ کتاب: مهارت های نوشتاری نهم
این ضرب المثل زمانی استفاده میشود که بخواهیم بگوییم بالاخره روزی هم کار تو به من می افتد و به من نیازمند خواهی شد
باز آفرینی و انشا:
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم ،دو بازرگان کهنه کار و سرد و گرم روزگار چشیده بودند که همکاری و دوستی آنها بین مردم ضرب المثل بود.یکی از آنها مهدی و دیگری پژمان نام داشت.
روزی مهدی همه ی دارایی اش را به کالا تبدیل و بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور بفروشد و سود زیادی نصیبش شود.
از قضا طوفان گرفت و کشتی مهدی به همراه دارایی اش از بین رفت و او فقیر و بیچاره شد نزد دوستش پژمان آمد و از او درخواست کرد تا مبلغی به او قرض بدهدت ا دوباره بتواند به تجارت بپردازد
اما پژمان در پاسخ به مهدی گفت که اگر تاجر بودی همه ی دارایی خود را جمع نمی کردی که یک باره آن را از دست بدهی و مهدی را از خود دور کرد.
مدتی بدین منوال گذشت مهدی از آنجا که مرد با تجربه ای بود به هر زحمتی که بود مقام و اموال از دست رفته خود را بازیافت
روزی پژمان پشیمان و دلخسته پیش مهدی آمد و گفت:
پس از بیرون کردن تو دزد به انبار من دستبرد زد و الان چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی واز تو کمک می خواهم
مهدی گفت: شنبه به جمعه نمیرسد همان گونه که کوه به کوه نمی رسد،اما آدم به آدم می رسد
( اسماشون شنبه و جمعه بود تبدیل به مهدی و پژمان کردم شما از شنبه و جمعه جای مهدی و پيمان استفاده کنید)
امیدواریم انشای کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به آدم میرسه برای شما مفید باشد شما نیز میتوانید بازنویسی های خود را در قسمت نظرات منتشر کنید
باز آفرینی شماره ۲ کوه به کوه نمیرسد ولی ادم به آدم میرسد:
آیا تا به حال ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد را شنیده اید؟
در دامنه دو کوه بلند دو آبادي بود که یکی بالاکوه و دیگری پایین کوه نام داشت؛
چشمه اي پر از آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادي بالاکوه می گذشت و به آبادي پایین کوه می رسید. این چشمه زمین هاي هر دو آبادي را سیراب می کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین هاي پایین کوه را صاحب شود.پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت:
چشمه آب در آبادي ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوه بدهیم؟
یکی دو روز گذشت و ارباب بالاکوه به همه گفت از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم
مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند
ارباب به آن ها گفت بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب شما هستم و شما رعیت!
این پیشنهاد براي مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخداي پایین ده فکري به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود 😆
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره اي جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوي پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت
شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید کدخدا با لبخند گفت:
اولاً آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی: کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد
پس ما انسان ها در زندگی طوري زندگی کنیم که مانند ضرب المثل رو به رو نشویم،وبه همه در همه حال جز نیکی نکینم.
پایان باز آفرینی و انشا درباره ی ضرب المثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
ناشناس : اینقد زیاد بود حال نداشتم بخونمش😂😐
محدثه : عااالی واقعا من نمره خوبی گرفتم با این انشا😅😁😉
ناشناس : باحال بود. سوگل موسوی
پریا👧 : پر کاربرد و با مفهوم بود دستتون درد نکنه خسته نباشید
مهدی : خوب بود ممنون
سلام انشا خوبه ولی متن زیادی دارن
عالی
خیلیه😐
خوبه
خیلی زیاد
عالیه من واقعا استفاده کردم خدا خیرشون بده 🤲🏻🤲🏻🤲🏻
خوب بود آخه بیشتریاشون مثل هم بودن ولی داستان هاش عالی و باحال بودن.💓
عالییییییییی
خوب انشا ها عالی بود ولی همشون خیلی طولانی بودند و آدم خسته میشد
مطالب انشاء تون عالی بود دمتون گرم
ممنون از مطالب انشا تون خیلی خوب بود ممنون مرسی
خوب بود😊
خیلی خوب بود
خوبه خیلی خوبه عالیه
اینقد زیاد بود حال نداشتم بخونمش😂😐
باحال بود. سوگل موسوی
عااالی واقعا من نمره خوبی گرفتم با این انشا😅😁😉
تواین دنیا هرنیکی و بدی که به هم نوعان بکنیم به خودمون برمیگرده
عالیه
خوب بود ممنون
عالییییئییییی
مطالب بسیار مفید بود
خیلی خوب بود✌️👌✌️👌
خوببوداماخیلیطولانیه
خوب
خیلی خوب بود
خیلی خوب بوپ
پر کاربرد و با مفهوم بود دستتون درد نکنه خسته نباشید
خوبه
خوبع
سلام