باز نویسی صفحه ی 36 نگارش هفتم
باز نویسی صفحه ی 36 نگارش هفتم را از سایت هاب گرام دریافت کنید.
بازنویسی حکایت صفحه 36 نگارش هفتم
بازنویسی حکایت صفحه 36 نگارش هفتم
,بازنویسی حکایت صفحه 36 نگارش,بازنویسی حکایت صفحه 36,حکایت صفحه 36 نگارش هفتم,صفحه 36 نگارش هفتم,بازنویسی حکایت نگارش هفتم,نگارش هفتم,حکایت صفحه 36
پایه ی هفتم-درس دوم-صفحه ی ۳۶-بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران
باز نویسی حکایت روزی در فصل بهاران نگارش هفتم
کتاب مهارت های نوشتاری باز نویسی حکایت روزی در فصل بهاران
«روزی در فصل بهاران باجمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت ،بیرون رفتیم،چون درجایی خرم جای گرفتیم و سفره انداختیم،
سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید،یکی از دوستان ،پاره سنگی برداشت و ان چنان که نان پیش سگ اندازند و پیش وی انداخت ،سگ سنگ را بوی کرد و بی توقف بازگشت.
سگ را صدا کردند اما التفات نکرد.یکی از انان گفت :می دانید که این سگ چه گفت؟
گفت:این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند.ازخوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت»
باز نویسی انشا:
روزی در فصل بهار با عده ایی از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گذار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم.
در یه جایه سرسبز وخوش اب و هوا ماندیم وزیرانداز و سفره ی غذای خود را پهن کردیم و نشستیم.سگی از دور مارادید و به سمت ماامد تا که شاید بههو غذایی بدهیم و از گرسنگی ان را نجات دهیم.
یکی از دوستان که در جمع ما نشسته بود تکه سنگی رااز زمین برداشت و مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت،
سگ جلو امد و سنگ رابو کرد و زمانی که متوجه شدغذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه امده را بازگشت.دوستانم دوباره دوباره سگ را صدا زدند اما سگ توجه ایی نکرد و به راه خود ادامه داد.
یکی دیگراز دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت:ایا متوجه ی برخورد سگ شده اید و دانستید که سگ به ما چه چیزی را گفت؟همگی گفتند:نه متوجه نشدیم!
ان مرد گفت:ان سگ باخود گفت این مرد ادم ها بدبختانی هستند که از خیسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای ان ها هیچ توقعی نمی توان داشت.
جامی-بهارستان
منبع : http://enshabaz.ir
منبع مطلب : www.payehaftomi.ir
مدیر محترم سایت www.payehaftomi.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران صفحه 36 نگارش هفتم
انشا بازنویسی حکایت صفحه ۳۶ کتاب نگارش پایه هفتم جامی بهارستان معنی نثر ساده روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران از سایت دریافت کنید.
متن بازنویسی حکایت صفحه 95 نگارش هفتم
روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران، به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت، بیرون رفتیم. چون در جایی خرّم، جای گرفتیم و سفره انداختیم. سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید. یکی از دوستان، پاره سنگی برداشت و آن چنان که نان پیش سگ اندازند، پیش وی انداخت. سگ، سنگ را بوی کرد و بی توقّف بازگشت. سگ را صدا کردند؛ اما التفات نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید که این سگ چه گفت؟». گفت: «این بدبختان از بدبختی و گرسنگی، سنگ می خوذند، از خوان و سفره ایشان چه توقّع می توان داشت؟» بهارستان جامی.
جواب بچه ها در نظرات پایین سایت
مهدی : روزی از روزهای فصل بهار، با تعدادی از دوستان برای تفریح و تماشای دشت و صحرا بیرون رفتیم. در مکانی خوش آب و هوا اتراق کردیم و سفره انداختیم در همین حال سگی از دور ما را دید و به ما نزدیک شد. یکی از دوستان، پاره سنگی برای او انداخت (بدان گونه که نان برای سگی می اندازند). سگ، سنگ را بو کرد و بدون درنگ برگشت. سگ را صدا زدند امّا توجهی نکرد. یکی از آنان گفت: «می دانید که این سگ چه گفت؟». گفت: «این بدبختان از روی گرسنگی سنگ می خورند، از سفره آنان جه توقّعی می توان داشت.
نویسنده : در یک روز بهاری در فصل بهار با دوستان بخاطر هوای خوبی که بود به صحرا و دشت رفتیم در یک جایی که بسیار منظره خوبی داشت نشستیم و زیر انداز را پهن کردیم و سفره انداختیم که سگی رااز دور دیدیم که به سمت ما می اید بااین امید که به او غذایی بدهیم تاان غذارا بخورد ، یکی از دوستانمان بجای یک تکه نانی یک سنگ کوچکی به سمت سگ پرتاب کرد سگ نزدیک تر که امد دید غذا نیست و سنگ انداخته است به سمتش بجای نان و سگ برگشت وقتی دوستانم سگ را صدا ردند و سگ هیچ توجهی نکرد به دوستانم یکی دیگر از دوستان که این صحنه را دیده بود برگشت گفت : هیچ می دانید که سگ به ما چه گفت ؟ گفتند نه گفت : این ادم ها بدبختایی هستند که نان ندارند برای خوردن و در سفره اشان سنگ می خورند پس توقعی نمی توان داشت.
هیام : باید یه سگ گوشت میداد. لا تحرجو الحیوانات🐕🐕 سگ بیچاره معلوم نبود از گشنگی چه میکرد.
منبع مطلب : nexload.ir
مدیر محترم سایت nexload.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران کلاس هفتم
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
صفحه 36 کتاب مهارت های نوشتاری هفتم
حکایت زیر را بخوانید و به زبان ساده باز نویسی کنید
حکایت : { روزی در فصل بهاران باجمعی از دوستداران به هوای گشت و تماشای صحرا و دشت ،بیرون رفتیم،چون درجایی خرم جای گرفتیم و سفره انداختیم،سگی از دور دید و خود را نزدیک ما رسانید،یکی از دوستان ،پاره سنگی برداشت و ان چنان که نان پیش سگ اندازند و پیش وی انداخت ،سگ سنگ را بوی کرد و بی توقف بازگشت.سگ را صدا کردند اما التفات نکرد.یکی از انان گفت :می دانید که این سگ چه گفت؟گفت:این بدبختان از بخیلی و گرسنگی سنگ می خورند.ازخوان و سفره ایشان چه توقع می توان داشت }
بازنویسی حکایت روزی در فصل بهاران با جمعی از دوستداران
بازنویسی : در یک روز جمعه، به همراه خانواده عمو و عمه ام به تفریح و گردش رفتیم.
فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل ها و گیاهان زیبا و خوشبو بود.
در قسمتی از دشت، مزرعه هایی وجود داشت که در آنها کلم، بادمجان و سبزی کاشته شده بود.
زیر اندازها را زیر یک درخت نارون بزرگ پهن کردیم و نشستیم.
چند دقیقه بعد، ما بچه ها مشغول بازی شدیم. بعد از مدتی پدرم منقل کباب را آورد و دست به کار شد.
جوجه ها را کباب کرد و روی سفره گذاشت.
من و پسرعمویم که صبحانه نخورده بودیم، انگار از قحطی آمده بودیم، تندتند غذا میخوردیم.
مادرم با دست، سگی را که از دور به طرفمان می آمد به ما نشان داد.
سگ قهوه ای که پایش شکسته بود، لنگ لنگان به ما نزدیک و نزدیک تر می شد.
حتما بوی کباب را احساس کرده بود. پسرعمویم میلاد که حتی از استخوانها هم نمی گذشت، سنگی به طرف سگ پرتاب کرد.
سگ به طرف سنگ رفت و آن را بویید.
وقتی فهمید که سنگ است، رفت و از ما دور شد.
عمو حسن که از کار میلاد ناراحت شده بود، برای سگ سوت زد که برگردد ولی سگ که حسابی ناامید شده بود، برنگشت.
عمو به میلاد گفت: می دانی سگ بیچاره چرا رفت؟
برای اینکه با خودش گفت: حتما این بیچاره ها از گرسنگی سنگ می خورند. پس من چه توقعی از آنها می توانم داشته باشم؟
پایان 🙂
نویسنده : جامی بهارستان
بازنویسی حکایت صفحه 36 کتاب نگارش پایه هفتم
منبع : سون اسکول
منبع مطلب : 7sc.ir
مدیر محترم سایت 7sc.ir لطفا اعلامیه سیاه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
ضحا زارع : روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت.🐶🐶 سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخورد🐶 سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟ همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.😔 پایان نویسنده: ضحا زارع
ارینا : عالی
گرگ جاده : عالی بود 20گرفتم از 20
زهرا شاهچراغی : روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت.🐶🐶 سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخورد🐶 سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟ همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.😔 پایان نویسنده: زهرا شاهچراغی
ناشناس : نمیدونم
غزل : بسیار عالی من از ۲۰ نمره ۲۰ گرفتم ...ممنون از شما
عالیعالی : عالی
الناز : عالی بود مرسی از شما
ستایش : عالیییییی بود من که استفاده کردم 😍😍😍
ناشناس : خیلی عالی بود ممنون تو انشا نمره مثبت گرفتم از این بهتر نمیشه مرسی
خوبه : عالللللللی
سید علی موسوی : خیلی خوب بود عالیه
ناشناس : خیلی عالی بود ممنون تو انشا نمره مثبت گرفتم از این بهتر نمیشه مرسی 😍😍😍😍😍😍😍😍
دخت جزیره : خوب بود😘😘😘😘
فاطی ♥️ : 😂 آبروشون رفت مرسی عالی بود
mahdis : خوبه
الناز : عالی بود😀😀
هاشمی نژاد : یک روز در فصل بهار با چند نفر از دوستان به تفریح و گشت و گزار به صحرا و دشت رفتیم، و در یک جای سر سبز و خوش اب و هوا نشستیم و سفره غذارا پهن کردیم، یک سگ از دور دید و خودش رو به ما رساند و نزدیک ما امد. یک نفر از دوستانمون یک تکه سنگ برداشت و مثل تکه ای نان اونرو جلوی پای سگ انداخت، سگ، سنگ رو بو کرد و بدون اینکه بر گرده رفت. یکی از اونها گفت:«میدونی که این سگ چی گفت: گفت: این بد بخت ها از خسیسی و گرسنگی، سنگ میخورن. پس از این سفره ی غذا هیچ توقعی نباید داشت. امیدوارم تـونسته باشم کمکتون کرده باشم 🌺
۱۲۳۴۵۶۷۸۹۰ : : در یک روز جمعه، به همراه خانواده عمو و عمه ام به تفریح و گردش رفتیم. فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل ها و گیاهان زیبا و خوشبو بود. در قسمتی از دشت، مزرعه هایی وجود داشت که در آنها کلم، بادمجان و سبزی کاشته شده بود. زیر اندازها را زیر یک درخت نارون بزرگ پهن کردیم و نشستیم. چند دقیقه بعد، ما بچه ها مشغول بازی شدیم. بعد از مدتی پدرم منقل کباب را آورد و دست به کار شد. جوجه ها را کباب کرد و روی سفره گذاشت. من و پسرعمویم که صبحانه نخورده بودیم، انگار از قحطی آمده بودیم، تندتند غذا میخوردیم. مادرم با دست، سگی را که از دور به طرفمان می آمد به ما نشان داد. سگ قهوه ای که پایش شکسته بود، لنگ لنگان به ما نزدیک و نزدیک تر می شد. حتما بوی کباب را احساس کرده بود. پسرعمویم میلاد که حتی از استخوانها هم نمی گذشت، سنگی به طرف سگ پرتاب کرد. سگ به طرف سنگ رفت و آن را بویید. وقتی فهمید که سنگ است، رفت و از ما دور شد. عمو حسن که از کار میلاد ناراحت شده بود، برای سگ سوت زد که برگردد ولی سگ که حسابی ناامید شده بود، برنگشت. عمو به میلاد گفت: می دانی سگ بیچاره چرا رفت؟ برای اینکه با خودش گفت: حتما این بیچاره ها از گرسنگی سنگ می خورند. پس من چه توقعی از آنها می توانم داشته باشم؟ پایان 🙂
ارینا : عال
امیر حسین : عالی بود ممنون
مهلا صفری : ممنون واقعا خیلی خیلی عالی بود منکه نمره ی کامل رو از دبیر گرفتم😊😜
امیر محمد : های بود ۲۰گرفتم❤❤❤❤❤❤❤
مغرور😐❤️ : واقعا که رفتار سگ ابروی اونارو برد😂😂😂😂 درکل عالییییییییی
محمد روح افزا : تو زرنگی
ناشناس : خیلیخیلیعالییییییی
ناشناس : سلام من نمینویسم
fariba : روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت. سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخور سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟ همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.
حدیث : عالی بود 👌
مرسی عالی بود : مرسی عالی بود
ناشناس : عالی
خوبه : عالی
۲۴۶۸ : ممنون عالی بود
آتنا میرجلیلی : روزی در روز 13 بِدر به باغ پدر بزرگم رفتیم...... با بچه ها بازی کردیم و تصمیم گرفتیم ناهار را بریم بیرون در دل طبیعت بخوریم...... زیر انداز رو پهن کردیم و همگی نشستیم بعد از کمی خوش و بش سفره را پهن کردیم و غذا رو کشیدیم تا بخوریم از دور یک سگ توجه مارو جلب کرد داشتیم ب اون نگاه میکردیم بنظر گرسنه می اومد..... تا خواستم برم ب او غذا بدم یکی از بچه های فامیل ب طرف او سنگ پرت کرد..... سگ آن را بو کرد و نگاه کرد و رفت..... خیلی ناراحت شدم هرچه صدایش زدم نیامد در آخر پدربزرگم گفت میدانی چرا سگ بدون اینکه چیزی بگوید رفت جواب دادم"نه" گفت آن سگ با خودش گفته این ها خودشان ب جای غدا سنگ میخوردند بعد چ توقعی باید داشته باشم ازشون....... پایان :) نویسنده "آتنا میرجلیلی"
Samira : خیلی عالی چگر
نیکا : عالیه
امیررضا : عالی بود
زینب : عالی بود ممنون
محمد روح افزا : من خیلی دوست دارم عشقم
مدیر : خواهش میکنم خوش حالم شدیم♥︎♥︎
عاشق : عالی
Maryam : عالی من خیلی ممنون هستم از شما و عالی بود🌺🥰🥰👍🏻🤟👌
افرا : عالی 🖤💔
ناشناس : خیلی عالیه واقعا ممنون
ناشناس : #زن -زندگی - آگاهی #زن - عفت - افتخار #
طاها : عالی من دوست داشتم
ناشناس : عالیییی
رها : عالی بود۲۰گرفتم متشکرم🙏🏻🙏🏻❤❤
H : آره تو قوی😒
ناشناس : یعنی بهترین باز نویسی بود
مدیر : خواهش میکنم میتونید از مطالب جدبد هم استفاده کنبد♡
هانیه : عالی بود ممنون
عسل : خیلی عالی😘
مانا : عالی
mmmm : ارع اگه نمیبود چیکار میکردیم 🤣 قدرشو بدونین
محمد اشرفی : همه خوب بود اما پایان نامه خوبی نداشت
زری : عالی بود خیلی ممنون
ناشناس : سلام خیلی عالی بود 😘🤩
ناشناس : ممنون
نفس : منم
مدیر : خواهش
سوگند : بخش آغازین: روزی در اوایل فصل بهار با تعدادی از دوستانم برای تفریح و خوشگذرانی و تماشا کردن سبزه ها و گشت و گذار و تماشای جنگل ها وصحرا ها به بیرون از خانه رفتم. بخش میانی: بند اول:زیر درخت سر سبز و پر میوه خرمی نشستبم تا زیر سایه باشیم بند دوم:و سفره ناهاری که همراه داشتیم زیر درخت انداختیم ناگهان دیدیم که یک سگ دارد به ما نز دیک می شود و به مانگاه می کند از چهره ان معلوم بود که خیلی وقت است که غذا نخورده و بسیار گرسنه است. بند سوم :و یکی از دوستانم تا که سگ را دید سنگی را که در بغل آن بود را برداشت و به طرف آن پر تاب کرد و سگ که فکر کرده بود برای آن غذا انداخته به طرف آن دوید و سنگ را بو کرد و یک نگاهی به ما کرد و دوباره به همان جایی که آمده بود بر گشت و آن دوستم هر چقدر سگ راصدا زد . بخش پایانی:یکی از دوستانمان گفت:فهمیدید که این سگ به چه فکر می کرد؟ و ما همه گفتیم چه چیزی ؟ این سگ با خود گفت :این آدم ها آنقدر بد بخت و بی پولی هستند که به جای غذا سنگ می خورند
بهار : عتلی
حنانه : خیلی عالی بود فقط نفهمن از تو اینترنت نوشتیم
عالی : خیلی خیلی عالییییییییی
عالی : عالی
محمد : عالی بود ❤️
احمدرضا : دمت گرم خیلی خوب و کامل نوشتی استاد حال کرد
ناشناس : منم خوشم امددستت دردنکنه
پدرام : خیلی عالی بود
شو : عالی
Mohammad_HG : خوب بود ولی آخه دیگه انقدر بلند ؟
هایده : خوبه
من تو نمره خودم ۲۰ت : ممنون از همه شتایش
mmmm : عالی بود ولی میفهمن از گوگل دانلود کردیم بد میشه😂🤣👌
عاللللی
خیلی خوب بود
#زن -زندگی - آگاهی
#زن - عفت - افتخار
#
عالی بود نمره 20شدم
بد نبود
همه عالی بودن اما اینایی که پیام میدادن خیلی اسکل بودن به چز دختر بابا و خودم
کاشکی می شد یه زره خودتون روبه زحمت مینداختید بررسی نتایج م مینوشتید
عالیبود
خیلی عالی بود😍😘
عالی
منم محمد جواد یوسفی هستم درس
نگارش
منم محمد جواد یوسفی هستم درس
نگارش
منم محمد جواد یوسفی هستم درس
نگارش
منم محمد جواد یوسفی هستم درس
نگارش
لطفا اگ کس دیگری همین را خواست یک مت دیگری را بهش بدین ممنون
عالی
سلان ظهربخیر
عالی بود ممنون
حرف نداشت
عالی
علی و زیبا
خیلی جالب و زیبا بود
عالییییییی
عالی
خوبه
عالی بود ولی میفهمن از گوگل دانلود کردیم بد میشه😂🤣👌
خیلی گوگل خوبه
عالی
خیلی عالی بود🤩👍
خوبه
خوب بود ولی آخه دیگه انقدر بلند ؟
خیلی عالی بود واقعاًدوسش داشتم
سلام عالی بود
اسما چنانی عالی بود
عالی بود ۲۰ گرفتم
عالی اینها توی امتحان اومد بچه ها حتما بخونید ایهارا
: در یک روز جمعه، به همراه خانواده عمو و عمه ام به تفریح و گردش رفتیم.
فصل بهار بود و همه جا سرسبز و پر از گل ها و گیاهان زیبا و خوشبو بود.
در قسمتی از دشت، مزرعه هایی وجود داشت که در آنها کلم، بادمجان و سبزی کاشته شده بود.
زیر اندازها را زیر یک درخت نارون بزرگ پهن کردیم و نشستیم.
چند دقیقه بعد، ما بچه ها مشغول بازی شدیم. بعد از مدتی پدرم منقل کباب را آورد و دست به کار شد.
جوجه ها را کباب کرد و روی سفره گذاشت.
من و پسرعمویم که صبحانه نخورده بودیم، انگار از قحطی آمده بودیم، تندتند غذا میخوردیم.
مادرم با دست، سگی را که از دور به طرفمان می آمد به ما نشان داد.
سگ قهوه ای که پایش شکسته بود، لنگ لنگان به ما نزدیک و نزدیک تر می شد.
حتما بوی کباب را احساس کرده بود. پسرعمویم میلاد که حتی از استخوانها هم نمی گذشت، سنگی به طرف سگ پرتاب کرد.
سگ به طرف سنگ رفت و آن را بویید.
وقتی فهمید که سنگ است، رفت و از ما دور شد.
عمو حسن که از کار میلاد ناراحت شده بود، برای سگ سوت زد که برگردد ولی سگ که حسابی ناامید شده بود، برنگشت.
عمو به میلاد گفت: می دانی سگ بیچاره چرا رفت؟
برای اینکه با خودش گفت: حتما این بیچاره ها از گرسنگی سنگ می خورند. پس من چه توقعی از آنها می توانم داشته باشم؟
پایان 🙂
همین
خیلی عالی چگر
عالی
عالی
با چه جمله ی توصیف کنم اینقدر این گوگل خوبه که نگی من برای هر چیزی وارد این گوگل میشم.
خوب
عالی بود ممنونم و حکایت هم اگه بخونید عالی تره
عالی بود
عالی بود
عالی بود
خیلی عالی دمش گرم 👏 👏
عالی بو
عالییی
بود
عالی
خیلی عالی هست دوسش دارم ممنونم
عاللللل
سلام من خوبم🌈
سایت خوبی بود ازش استفاده کنید 🦄
عالیه
عالییی
عالی بود
😂 آبروشون رفت مرسی عالی بود
خیلی عالیه واقعا ممنون
عالی
ممنون کامل و زیبا معنی شده
چقدر عالی❤
عالی 🖤💔
عالی من خیلی ممنون هستم از شما و عالی بود🌺🥰🥰👍🏻🤟👌
عالییی
سلام امیدوارم همتون موفق باشین
از تمام نظر ها عالی بود
ممنون ازتون
عالی😍😍👌🏻👌🏻
منم خوشم امددستت دردنکنه
دمت گرم خیلی خوب و کامل نوشتی استاد حال کرد
دمت گرم خیلی خوب و کامل نوشتی استاد حال کرد
روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت. سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخور سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟ همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.
عالی
خیلی عالی😘
عالی
عالییی
عالی
عالی
روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت.🐶🐶 سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد. یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخورد🐶 سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟ همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم! آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.😔 پایان نویسنده: زهرا شاهچراغی
عالی بود ❤️
سلام من نمینویسم
عالی
خوبه بد نیست
واقاااا عالی بود ولی من تغییر دادم کسی متوجه نشه چون همه از تو گوگل مینویسن
عالی حرفف نداشت
ممنون
عالیه
عالی
عالی حرف نداره
عالی بود ♥️
نتیجه صفحه ۳۶ نگارش هقتم
هل هنا هاب گرام؟
عالی بود
سلام خوبه 🤍🤍اینکه جست و جو میزنی و یه سایت خوب هم میاد رو صفحه عالیه من اولین سایتی که رفتم توش همین سایت بود ممنون 💛💚
خیلی خیلی عالییییییییی
خیلی عالی بود فقط نفهمن از تو اینترنت نوشتیم
روزی در روز 13 بِدر به باغ پدر بزرگم رفتیم......
با بچه ها بازی کردیم و تصمیم گرفتیم ناهار را بریم بیرون در دل طبیعت بخوریم......
زیر انداز رو پهن کردیم و همگی نشستیم بعد از کمی خوش و بش سفره را پهن کردیم و غذا رو کشیدیم تا بخوریم از دور یک سگ توجه مارو جلب کرد داشتیم ب اون نگاه میکردیم بنظر گرسنه می اومد.....
تا خواستم برم ب او غذا بدم یکی از بچه های فامیل ب طرف او سنگ پرت کرد.....
سگ آن را بو کرد و نگاه کرد و رفت.....
خیلی ناراحت شدم هرچه صدایش زدم نیامد
در آخر پدربزرگم گفت میدانی چرا سگ بدون اینکه چیزی بگوید رفت جواب دادم"نه"
گفت آن سگ با خودش گفته این ها خودشان ب جای غدا سنگ میخوردند بعد چ توقعی باید داشته باشم ازشون.......
پایان :)
نویسنده "آتنا میرجلیلی"
عتلی
عالی بود ممنون
خوب
عالی
عالییییی👍👍👍👍👍
🖤
اصن معلوم نیس کجاش ماله کدوم درسه انقد مطلب میارن
ببخشیدآن به او نگاه نکرد این را در بخش میانیبند سوم خط آخر حواسم نبود پا ک شود.
یکی دیگرهم بخش پایانی یک خط مونده به آخر را هم که گفتم بی پولی شما لطف کنید بنویسید بی پول
بخش آغازین:
روزی در اوایل فصل بهار با تعدادی از دوستانم برای تفریح و خوشگذرانی و تماشا کردن سبزه ها و گشت و گذار و تماشای جنگل ها وصحرا ها به بیرون از خانه رفتم.
بخش میانی:
بند اول:زیر درخت سر سبز و پر میوه خرمی نشستبم تا زیر سایه باشیم
بند دوم:و سفره ناهاری که همراه داشتیم زیر درخت انداختیم ناگهان دیدیم که یک سگ دارد به ما نز دیک می شود و به مانگاه می کند از چهره ان معلوم بود که خیلی وقت است که غذا نخورده و بسیار گرسنه است.
بند سوم :و یکی از دوستانم تا که سگ را دید سنگی را که در بغل آن بود را برداشت و به طرف آن پر تاب کرد و سگ که فکر کرده بود برای آن غذا انداخته به طرف آن دوید و سنگ را بو کرد و یک نگاهی به ما کرد و دوباره به همان جایی که آمده بود بر گشت و آن دوستم هر چقدر سگ راصدا زد .
بخش پایانی:یکی از دوستانمان گفت:فهمیدید که این سگ به چه فکر می کرد؟
و ما همه گفتیم چه چیزی ؟
این سگ با خود گفت :این آدم ها آنقدر بد بخت و بی پولی هستند که به جای غذا سنگ می خورند
عالی فقط تیکه وسط رو اشتباه نوشتین
یعنی بهترین باز نویسی بود
یک روز در فصل بهار با چند نفر از دوستان به تفریح و گشت و گزار به صحرا و دشت رفتیم، و در یک جای سر سبز و خوش اب و هوا نشستیم و سفره غذارا پهن کردیم، یک سگ از دور دید و خودش رو به ما رساند و نزدیک ما امد.
یک نفر از دوستانمون یک تکه سنگ برداشت و مثل تکه ای نان اونرو جلوی پای سگ انداخت، سگ، سنگ رو بو کرد و بدون اینکه بر گرده رفت.
یکی از اونها گفت:«میدونی که این سگ چی گفت: گفت: این بد بخت ها از خسیسی و گرسنگی، سنگ میخورن.
پس از این سفره ی غذا هیچ توقعی نباید داشت.
امیدوارم تـونسته باشم کمکتون کرده باشم 🌺
عالی بود و حرف نداشت 🤩♥️
عالیی
سلام به همه منم از این مطلب استفاده کردم که خودش بالا نوشته شده عالی بود 🤩❤️💜
عالی بود واقعا
خوب
سلام خیلی عالی بود
ممنون
سلام متن عالی بود مقسی 💖
سلام متن عالی بود مقسی 💖
خیلی خوبه
عالی بود بی نظیر
عالی بید
عالیی بود به من که خیلی کمک کرد
ممنون واقعا❤
عالی بود مرسی ممنون
سلام واقعا عالی بود از ۲۰ نمره ۲۰ گرفتم 🧡🧡
عالی
عالی و پخ
خوب
خوب بود
خیلی کاربردی بود
من از تمام عوامل کمال تشکر را دارم 🌹 🌹
من از تمام عوامل کمال تشکر را دارم 🌹 🌹
عالی بود.ممنون
😄عاااااااااالی بود👌🏻تشکر از مدیر سایت🙏🏻
عالی عالیییی
عااااااااااااااالی
عاااااااالی
وای خیلی خوب بود
عالی
عااااااللللریییی
آلی مرسی خیلیممنون
عالی بود ⛓️💛
واقعا عالی بود ممنون از نویسنده ⛓️💛
عالیه
سلام خیلی عالی بود 😘
عالی بودممنون😊♥️
عالی
چگونه
عالی
عالی بود
ممنون خیلی عالی بود
ممنون خیلی خوب واموزنده بودند
ممنون از همه ی باز نویسی ها من یکیش رو نوشتم و خیلی خوب بود
سلام
های بود ۲۰گرفتم❤❤❤❤❤❤❤
عالی بود۲۰گرفتم متشکرم🙏🏻🙏🏻❤❤
عالی بود
عالیییی
ممنون
عالی بود
خیلیم عالییییی
عالی
عالی
سلام خیلی عالی بود 😘🤩
سلام خیلی عالی بود
عالیه
واقعا عالی بود خیلی ممنون♥♥
عالی من دوست داشتم
عالی
عالی بود خیلی ممنون
عالی
همه خوب بود اما پایان نامه خوبی نداشت
روزی در فصل بهار با عده ای از دوستان تصمیم گرفتیم که برای گشت و گزار و هوا خوری و تماشای سبزه زار و صحرا و جنگل به بیرون از خانه برویم. در یک جای سر سبز خوش اب و هوا ماندیم و زیرانداز و سفره ی غذا خود را پهن کردیم و نشستیم. سگی از دور ما را دید و به سمت ما آمد تا که شاید غذایی بدهیم واز گرسنگی آن را نجات دهیم. یکی از دوستان که در جمع نشسته بود تکه سنگی را از روی زمین برداشت مانند نانی که جلوی سگ بیندازد به طرف سگ انداخت.🐶🐶 سگ جلو آمد و او را بو کرد و زمانی که متوجه شد غذا نیست و سنگ است خیلی سریع راه آمده را باز گشت. دوستانم دوباره سگ صدا زدن امّا سگ متوجه یی نکرد و به راه خود ادامه داد.
یکی دیگر از دوستان که این ماجرا را دیده بود گفت: آیا متوجه برخورد🐶 سگ شدهاید و دانستید سگ به ما چه چیزی گفت؟
همگی گفتند: نه، متوجه نشدیم!
آن مرد گفت: آن سگ با خود گفت: این مردم آدمهای بدبختی هستند که از جنسی و گرسنگی به جای غذا سنگ می خورند و از سفره و غذای آنها هیچ توقعی نمی توان داشت.😔
پایان
نویسنده: ضحا زارع
خوب بود😘😘😘😘
مرسی عالی بود
خیلیخیلیعالییییییی
خیلی عالی بود ممنون تو انشا نمره مثبت گرفتم از این بهتر نمیشه مرسی 😍😍😍😍😍😍😍😍
خیلی عالی بود ممنون تو انشا نمره مثبت گرفتم از این بهتر نمیشه مرسی
خیلی خوب بود عالیه
عالی بود 20گرفتم از 20
عالی بود 👌
ممنون واقعا خیلی خیلی عالی بود منکه نمره ی کامل رو از دبیر گرفتم😊😜
عالی بود ممنون
عالی بود😀😀
عالی بود مرسی از شما
خوبه
عالی
عالیییییی بود من که استفاده کردم 😍😍😍
عال
عالی
نمیدونم
عالی عالییییییی🤣🤣🤣