علت مرگ تختی از زبان همسرش
علت مرگ تختی از زبان همسرش را از سایت هاب گرام دریافت کنید.
جزییات خودکشی غلامرضا تختی از زبان پسرش! / یک مرد بی گناه بارها زندان رفت! / مادرم بی گناه تر بود! + جزییات
به گزارش رکنا، روزنامه شرق نوشت: اگرچه در همه این سالها روایتهای مختلفی درباره مرگ بهویژه داستان خودکشی تختی مطرح شده ولی سؤال بزرگ، دلیل این خودکشی است؛ گواینکه موضوعاتی از جمله بهقتلرسیدن تختی از سوی ساواک هم مطرح شد که دلایل چندان مستحکمی برای آن پیدا نشد. اینکه چرا دوباره این روزها صحبت از مرگ تختی میشود، را باید به آخرین گفتوگوی جمشید مشایخی با رسانه ملی جست؛ جایی که او دلیل خودکشی تختی را «اختلاف با همسرش» و دلیل خودکشی را البته بهنظر با تردید، در این مورد میداند. همین صحبتها و بازتاب حرفهای جمشید مشایخی در رسانههای مختلف بود که دوباره بابک تختی، پسر جهان پهلوان، را بر آن داشت تا یک بار دیگر درباره مرگ پدر شفافسازی کند.
بابک اگرچه پیشتر هم درباره خودکشی پدر حرف زده و شایعه قتل او را رد کرده بود ولی این بار با مطرحکردن موضوعاتی که بخشی از آنها کمتر گفته شده، پاسخ تندی به صحبتهای جمشید مشایخی میدهد. او که در شبکههای مجازی با مهدی رستمپور، گزارشگر و مجری پیشین رسانه ملی که چند سال قبل از کشور رفت، حرف زده، تلاش کرده است یک بار برای همیشه درباره مرگ پدر توضیحاتی دهد.
تختی خودکشی کرد، کسی او را نکشت
موضوع اولی که بابک تختی به آن اشاره میکند، رد شایعاتی است که میگویند تختی به دست ساواک به قتل رسیده است. رواج پیداکردن شایعه قتل تختی به این دلیل بود که او در هتل آتلانتیک به زندگیاش پایان داد؛ هتلی که میگفتند پیش از انقلاب، محل برو و بیای افراد ساواک بوده است؛ با این حال بابک، با وجود اینکه پیشتر هم شایعه قتل پدر را رد کرده بود، در اینباره میگوید: «من به دنبال دانستن اینکه چه اتفاقی برای پدرم رخ داده، رفتم وزارت اطلاعات. آنجا به من گفتند آیا سری به هتل آتلانتیک زدی؟ من زنگ زدم و آقای ساعدی (رئیس هتل آتلانتیک) به من گفت: بابکجان این بیست و چند سال کجا بودی؟ چرا نیامدی قاتل پدرت را ببینی!؟ (اشاره به مطرحشدن شایعاتی که میگفتند ساعدی در قتل تختی همدست بوده است).
من در تمام طول مسیر با خودم ترس داشتم که باید میرفتم و او را میدیدم؟ کسی که همه میگفتند هتلش خانه امن ساواک بوده است. حتی در همان فیلم اول تختی هم دربارهاش حرف زده شده بود. من با او نشستم و درباره موضوع مرگ پدر صحبت کردم. بعد از آنکه با او حرف زدم، مصاحبهای کردم و گفتم تختی خودکشی کرده و همه ماهایی که آقای ساعدی را قاتل تختی میدانستیم، یک عذرخواهی به او بدهکاریم». البته بابک به این موضوع اشاره میکند که چنین صحبتهایی به مذاق عدهای خوش نیامده است و به او هشدارهایی در اینباره دادهاند. «بعد از آن مصاحبهام، نشریه یا لثارات به من هشدارهایی داد!».
تختی نه لات بود نه لمپن
بابک در ادامه صحبتهایش به دلایلی که باعث شده در این گفتوگو شرکت کند، میپردازد؛ او آمده بود تا نقدی برای صحبتهای جمشید مشایخی داشته باشد که دلیل خودکشی تختی را اختلاف با همسرش، دانسته بود. البته بابک در این بخش از صحبتهایش انتقادی هم به صداوسیما میکند و میگوید: «سال ۱۳۴۶ به طور مداوم نشریات آن زمان درباره خودکشی تختی با جزئیات نوشته بودند ولی بعد از ۵۰ سال مدیران تلویزیون آنتن میدهند تا بحث خودکشی تختی به زردترین حالت ممکن منتشر شود. حتی دیگر زردترین روزنامهها درباره سلبریتیها هم اینطور نمینویسند که همسر فلان سلبریتی با چه کسی بوده و بعد از او چه کرده است و اینجور حرفها؛ این یعنی اضمحلال فرهنگی. واقعا کاری میکنند آدم مخش سوت میکشد که واقعا شاملو، فردوسی و حافظ از اینجا در آمدند. آقای مشایخی گفتند تختی نمیتوانست با این زنش زندگی کند. اصلا این کسی که شما میشناسید، تختی نیست. اصلا تختی لات و لمپن نبوده است. زنش را دیده بوده، میدانسته حجابش {چطور است} مثل شما عقبمانده نبوده. ارزشهایش با شما تفاوت داشته. با شعبان جعفری و دیگر لات و لوتهایی که شما اسم میبرید که روایتهای زندگی تختی را از آنها شنیدید، بیگانه بوده و تفاوت داشته است.
دوستانش میدانند، الان رفقایش هستند، آقای صنعتکاران هست، از او بپرسید. تختی اگر در خیابان شعبان جعفری را میدید، مسیرش را عوض میکرد. تختی عارش از این بود که کشتی با این لات و لمپنها قاطی شده. عارش از این بود که ورزش ملی بود، عشقش بود و راه عشقورزیدنش به ملتش بود را یکسری لمپن از کنارش تغذیه میکردند و شمشیر نشاندند در بدن آقای فاطمی. این تختی شما نیست. تختی مگر مثل شما بود که نتواند از زنش طلاق بگیرد؟ شما منظورتان اختلاف نیست، شما منظورتان این است که شهلا به تختی خیانت کرده است و تختی تاب نیاورده و خودکشی کرده است. از این اراجیفتر و مزخرفتر برای من ممکن نیست.
اگر این اتفاق افتاده بود، چرا نمیتوانست از شهلا جدا شود؟ مگر رستم و رخشش است که کسی جز رستم نمیتوانست سوارش شود؟ این چه استدلال بیهوده احمقانهای است». بابک در ادامه به دفاع از مادرش میپردازد و میگوید: «مادر من که زندگیاش را کرد، تمام شد و رفت اما این خجالتآور نیست برای مردمی که یک دختر ۲۱ساله را این بلا را سرش آوردند؟ این دفاع از تختی نیست، نابودکردن تختی است؛ اینکه جهانپهلوان یک مملکتی از دست یک دختر 21ساله خودش را کشته است. یعنی چنین مملکتی رئیسجمهوری بهتر از احمدینژاد میخواهد که جهانپهلوانش از دست یک دختر 21ساله خودکشی میکند؟».
اختلاف پدر و مادر
بحثی که باعث شده بود دلیل خودکشی تختی اختلاف با همسرش عنوان شود، به اختلاف طبقاتی این دو برمیگردد؛ روایتهای زیادی نقل شده بودند از اینکه تختی از پایین جامعه، زنی را برای همسری برگزید که در یک کلاس طبقاتی نبودند. بابک هم در جدیدترین صحبتهایش به وجود چنین اختلافهایی اشاره میکند ولی میگوید مادرش از اینکه همسر تختی بوده، به خودش افتخار میکرده است؛ او اختلاف این دو را تأیید میکند ولی در آن حدی نمیبیند که پدر بخواهد برایش خودکشی کند. «مادرم یک دختر ساده از خانواده معمولی بود که نه ربطی به کبریت توکلی داشت و نه اتو توکل.
مادر من کلی به خودش غره شده بود برای ازدواج با تختی... بله با هم اختلاف داشتند. هم اختلاف طبقاتی و هم اختلاف سنی داشتند و این را مادرم به اطلاعات هفتگی هم گفته بود. ولی خب، زن و شوهر بودند و چنین اختلافهایی طبیعی بود». بابک در ادامه به یک موضوع از اختلاف پدرومادرش اشاره میکند و میگوید: «یکی از اختلافهایی که داشتند، مربوط به سینمارفتن بود؛ در سینما سرود شاهنشاهی میزدند و مردم باید بلند میشدند. تختی نمیخواست زمان پخش سرود شاهنشاهی در سالن باشد تا مجبور باشد بلند شود. او بیرون از سالن منتظر میماند تا وقتی سرود تمام شد به داخل برود. مادرم میگفت خب، برویم داخل سینما و بلند نشویم؛ این بابا را عصبانی میکرد».
قتل تختی از کجا کلید خورد؟
بابک در ادامه صحبتهایش با اشاره به این موضوع که پروژه بهقتلرسیدن تختی با هدف خاصی و از طرف یک فرد کلید خورد، میگوید: «این پروژه بهقتلرسیدن تختی را اولین بار جلال آلاحمد شروع کرد. او از آنجایی که گفت: «جهانپهلوان باشی و در بودن خود جبران کرده باشی، نبودن دیگران را» و این دروغ باعث و بانی خیلی از مشکلات برای دیگران شد. این حرفها باعث شد آقای ساعد، مدیر هتل آتلانتیک، بارها به زندان برود.
آنقدر آقای ساعدی در این راه سختی کشید که رفت پیش آقای طالقانی و گلایه کرد یا مرا بکشید یا بگذارید زندگیام را بکنم. تا قبل از انقلاب مادر من قاتل تختی بود و بعد از انقلاب این آقای ساعدی مدیر، هتل آتلانتیک، قاتل بود! سازندگان فیلم اول تختی پیش ساعدی رفته بودند. آنها حرفهای او را شنیده بودند ولی باز فیلم را طوری ساختند که آن هتل ستون ساواک بوده و حرفهای این مدیر را نساختند. خود من این حرف را باور کرده بودم. نمیدانستم حتی این هتل در تهران واقعا وجود داشته باشد که بروم با مدیرش حرف بزنم».
تختی طرفدار مصدق بود
انتقادهای بابک به صداوسیما فقط مربوط به پرداختن به موضوعات زرد درباره پدر نیست؛ او در حرفهایش به گفتوگو با صداوسیما اشاره میکند و از مسئولان انتقاد میکند که آن بخش از حرفهایش که گفته بود تختی طرفدار مصدق است، را از گفتوگو درآوردهاند.
اما حالا بابک دوباره به این موضوع اشاره میکند و میگوید: «داوری ما درباره حکومتها هرچه میخواهد باشد نباید قاطی واقعیتها کرد. من اسناد پس از مرگش را دیدم. اینکه تختی طرفدار مصدق بود، انکارناپذیر است. تختی با دانشجوها دیدار داشت. در تولیدو با دانشجویان کنوانسیونی در تولیدو دیدار کرد و میگوید باید تندتر باشید از جبهه ملی».
چرا تختی خودکشی کرد
بخش پایانی صحبتهای پسر درباره دلیل خودکشی پدر است؛ همان موضوعی که تا به الان هنوز هم علامت سؤال بزرگی است؛ بابک اتفاقا نه اختلاف با مادر یا فشارهای سیاسی، بلکه دلیل خودکشی پدر را بهنوعی به خاطر مردم میبیند. او میگوید تختی از اینکه تصور میکرده دیگر نمیتواند برای مردم اوضاع را تغییر بدهد، تصمیم به خودکشی میگیرد؛ آنهم در هتل آتلانتیک و البته به این امید که کسی پیدا شود و جانش را نجات دهد. «تختی علیه همه زخمزبانها و فشارها، آگاهانه دست به تصمیمش زده است. تختی با مردم زندگی کرده بوده. من تصور میکنم او نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقاتی بعدش میافتد. اگر آن دورهها را مرور کنیم، من تصور میکنم رفته بود هتل به این امید که یکی به سراغش بیاید و نجاتش دهد.
در یادداشتهایش میگوید من یهودی سرگردانم… تختی مداوم میگوید که با کشتی ادای دین میکند به مردم. او رفت آنجا در جنوب کشتی را آغاز کرد. این آدم راه ارتباط با مردم را پیدا کرده بود و برایش خیلی مهم بود. تختی نمیخواست این را قبول کند که راهی برای تغییر جهانش ندارد. آخر زندگیاش این بنبستی بود که راهی بین این مبادلانه عاشقانه با مردمش را نداشت. نه میتوانست مردمش را خوشحال کند، نه میتوانست انقلاب کند و نه میتوانست مصدقش را آزاد کند. این بزرگترین چالش روزهای پایان عمرش بود».برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.
منبع مطلب : www.rokna.net
مدیر محترم سایت www.rokna.net لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
جزییات جدید از زندگی خصوصی و شب قتل تختی
این خبر در چهل و هفتمین سالروز درگذشت جهان پهلوان تختی منتشر شده بود. حال به مناسبت پنجاهمین سالروز درگذشت مرحوم تختی مجددا باز نشر می شود.
قدیمی ها گفته اند و چه خوب گفته اند حرف راست را باید از بچه شنید. حالا نیز برای شنیدن حرف راست و رسیدن به واقعیت سراغ کودک ۶۲ ساله ای رفتیم که هنوز خود را همان نوجوانی می داند که روزگاری را با بزرگ ترین اسطوره ورزشی-اجتماعی تاریخ معاصر ایران سپری کرده است. بچه ته تغاری خانواده توکلی که خود را سرجهازی خواهرش در خانه جهان پهلوان می داند؛ دردانه آقا تختی و همسرش. رضا توکلی بعد از۴۷ سال از مرگ تختی از خاطرات مشترک خود با شوهر خواهرش گفت. توکلی می گوید حالا که شهلا خواهرم مرده است باید واقعیت را گفت. باید مردم بدانند که شهلا توکلی چگونه به وصیت تختی عمل کرد. چگونه با سختی ها کنار آمد و چقدرمهربان بود. درادامه ماحصل گپ و گفت با مرد خوش برخوردی را می خوانید که عاشقانه خواهر و شوهر خواهر پهلوانش را دوست داشت و در این سال ها به احترام خواهر که سکوت کرده بود، او نیز حرفی نمی زد.
* شهلا توکلی از شما مقداری بزرگ تر بودند.
بله ۷ سال بزرگتر بود.
*با توجه به همین تفاوت سنی می خواهیم بدانیم شهلا توکلی خواهر بودن خود را به معنای واقعی برای شما ترجمه کرد؟
صد درصد، خیلی زیاد. اینکه مفهوم این خواهر و جایگاهش چه تفاوتی با خواهرهای دیگر داشت خیلی زیاد بود. اولین تصاویری که از او در ذهن دارم مربوط به پنج سالگی ام است. یک دختر بشاش و شاداب. زمانی که ایشان هفده-هجده ساله بود و من هم بزرگتر شدم، پشتیبانی و رسیدگی اش به من خیلی زیاد بود. برخلاف خیلی از خانواده های آن زمان که خیلی جر و بحث درآنها زیاد بود، من شاهد هیچ جر و بحث آنچنانی در خانواده نبودم. نه از سوی پدر و نه کل خانواده. شهلا بی ریا در خانه به مادرم کمک می کرد. زمانی که به کلاس هفتم رفتم و وارد دبیرستان شدم شهلا با من همراه بود و می رفتیم با هم کتاب می خریدیم. دفترهایم را برایم جلد می کرد و مهربان بود. تا آخر. علاقه خیلی خاصی به من داشت و همیشه حاضر بود.
*خودشان در چه رشته ای تحصیل کردند؟
عجیب اهل مطالعه بود. خیلی هم پرشور بود و بسیار کتاب می خواند. یاد دارم ۱۵ ساله بود که برای مسافرت به شمال رفته بودیم و کتاب بینوایان را با خود آورده بود و می خواند. خوب یادم است که وقتی به کلاس ششم رفت، شب و روز برای کنکور کتاب در دستش می گرفت و راه می رفت و می خواند. بعد هم در دانشگاه تهران علوم آزمایشگاهی قبول شد. جزو رتبه های برتر هم شد حتی می توانست پزشکی هم بزند اما علاقه نداشت.
*شغل پدر شما چه بود؟
پدرمن عملا کارمند دولت بود، از مدیران راه آهن. خانواده پدرمن از خانواده های فئودال در شهرستان ساری بودند. پدربزرگ من جز تحصیل کرده های قشر کارمندان زمان رضاشاه بود. پدربزرگ مادری ام از فرهنگی های بسیار بزرگ در ساری بود و اولین دبستان در ساری را آقای بهروزی، پدربزرگ مادری من ساخته بودند. مادر من در خانواده ای مذهبی رشد کرد، برای همین تفکر دموکراسی و حسن انتخاب در خانواده ما شکل گرفته بود. در شرایط خوبی زندگی کردیم. پدرم زیاد اعتقاد نداشت که باید زیاد باغ و زمین خرید اما در هر صورت خوب زندگی می کردیم؛ بیشتر به کیفیت زندگی توجه داشت.
*پدرتان در ساری مدیر راه آهن بود یا تهران؟
تا آنجایی که من یادم است ایشان در اهواز مدیرکل راه آهن بودند که من آن زمان ۵ سالم بود. بعد از آن به تهران آمدیم و بعد یک سالی رفتیم ساری که آنجا هم مدیرکل راه آهن بودند. دوره ای بود که من سوم دبستان بودم و یک سال ساری مدرسه می رفتم. در تهران پدرم معاون مدیرکل راه آهن بودند.
*اما شایع شده بود که پدر شما تاجر است و صاحب اتومبیل فروشی معروف «اتوتوکل».
نه، چنین چیزی نبود. توکلی ها در تمام استان ها هستند و صاحب اتومبیل فروشی «اتو توکل» تبریزی بود، در حالی که ما ساروی بودیم.
*جالب اینکه خیلی ها می گفتند و الان هم گفته می شود خانواده توکلی با دربار ارتباط داشتند!
این هم ازآن حرفهایی است که مردم می زنند. خانواده ما یک خانواده متوسط ولی خوب زندگی کن بود. یعنی زندگی می کردیم.
*مادرتان هم مذهبی بودند؟
خانواده مادری من که خیلی مذهبی بودند. همین الان هم هستند. خانواده پدری من آن زمان به شیوه کارمندی زندگی می کردند. البته نماز می خواندند؛ اما خب خانواده مادری من خیلی زیاد مذهبی بودند. آن وقت ها یک قشری به عنوان قشر کارمند تلقی می شدند که قشر وسط بودند، که ما در این گروه جای می گرفتیم؛ اما خب ظاهر و نوع رفتار و نحوه زندگی ما طوری بود که همه فکر می کردند ما از یک خوانده بسیار پولدار هستیم. اهمیت به درس خواندن نه الزام، یکی از مشخصه های زندگی ما بود که پدرم به آن تاکید می کرد. برای همین هم برادرم مهرداد، سه تا دکتری در آمریکا گرفته است.
*یادم نیست این را کجا خوانده ام یا شنیده ام که مادرتان با تختی اختلاف داشت، البته نمی دانم این تا چه اندازه درست است.
این درست نیست. تختی به مادرم احترام زیادی می گذاشت و مادرم هم او را خیلی دوست داشت.
*شما ۶ تا بچه بودید. ۴ تا پسر و دو تا دختر. فرزند بزرگ خانم بخشنده بودند. یک مقداری در مورد فرزندان صحبت کنید.
خواهر بزرگ من که بخشنده است، بعد مهرداد است، بعد اکبر است، بعد شهلا، بعد محمد و بعد من. اکبر که قبل از انقلاب مرحوم شدند.
*به چه دلیل؟
یک آن سکته کرد. اصلا عجیب هم بود، بیماری قلبی هم نداشت. آدم خیلی حساسی بود.
* شما گفته اید که علی اکبر شور انقلابی داشت و اگر می ماند شاید شهید می شد و یک ارتباطی هم گویا با جهان پهلوان تختی داشت.
در ادامه می گویم برای تان. یاس و ناامیدی در خانواده ما نبود. خواهر من همان زمانی که دبیرستان بود زن زیبایی بود، خواهر من هیچ گاه آرایش نمی کرد و اصلا طلا هم نداشت. امکان ندارد زن طلا نداشته باشد اما او نداشت. می خواهم بگویم که ارزش های درونی یک زن را داشت. این تنها یکی از ویژگی های خوب شهلا بود. خانم بخشنده زمانی که دیپلم گرفت در همان اهواز، برای او هم خیلی خواستگار می آمد و در نهایت با یک مرد شایسته ای ازدواج کرد و وقتی که ازدواج کرد دیگر نتوانست ادامه تحصیل دهد. قبل از انقلاب هم به آمریکا رفتند. الان هم درایالت بستون هستند. بعد از او مهرداد است. او از نوابغ درس خوانی است. خیلی هوش بالایی داشت. زمانی که او فیلم های کابویی را می دید و زبان اصلی را دقیقا می توانست ترجمه کند. زمانی که پزشکی را گرفت رفت سربازی همان سالی که مرحوم تختی فوت می کنند.
(یکی از حضار مصاحبه: مهرداد توکلی یک کتاب هم چاپ کرده است، البته اسم ایشان در آمریکا مارک است و همه به اسم مارک توکلی ایشان را می شناسند.)
*این کتاب در مورد چیست؟
زندگینامه اش است؛ که در آن به تختی و شهلا هم اشاره شده و عکسی از خود و تختی هم در آن منتشر کرده است. ایشان سال ۱۳۴۸ می رود آمریکا، یک زنی اینجا می گیرد و از آن وقت تا حالا در آمریکاست. با بورسیه هم رفته بود. یک تخصصی هم می گیرد و همین جور کار می کرد و درس می خواند. او یک تخصص برای خود در بیهوشی جراحی قلب دارد که برای آمریکایی ها خیلی مهم است. ولی خب عملا الان به نوعی بازنشسته است، اما چون یک سهامی هم در بیمارستان آلاباما دارد به نوعی سر کار هم می رود. من آخرین باری که مهرداد را دیدم سال ۱۳۵۶ بود. یک ماهی که ایران بود و او را دیدم. دیگه آمریکایی شده است. ویژگی بعضی از آدم ها و نوع بار آمدن خانواده هاست که یک کسی می تواند مستقل تصمیم بگیرد. علی اکبر اما سمبل فرهنگ خانواده ما بود. لیدر فرهنگی خانواده توکلی، اکبر بود. او یک آدم شاعر مسلک بود. اینها را شما باید در دهه چهل ببینید. کسی که با همه خبرنگاران، شاعران و … ارتباط داشت. ما هنوز تعریف روشنفکر نداریم اما با توجه به آن برهه زمانی، علی اکبر روشنفکر بود. ایشان شعر می گفت.
*با کسرایی در ارتباط بود؟
بسیار با سیاوش کسرایی رفیق بود. فروغ را هم خیلی دوست داشت.
*گویا در زمان فوت فروغ فرخزاد به همراه شهلا به ظهیرالدوله رفته در مراسم خاکسپاری فروغ هم حضور یافته بودند.
بله. فروغ را خیلی دوست داشت. من با شهلا صحبت کردم، خودش سخن بهنود را تکذیب کرد که در این مقاله اخیرش هم اشاره کرده بود «ما روز رفتیم مراسم خاکسپاری فروغ و بعد لباس مان را عوض کردیم و شب رفتیم عروسی تختی. تختی به قدری ناراحت بود که می گفت کاش من بودم. شهلا می گفت اصلا این طور نیست و ما یک تاریخ دیگری عروسی کردیم.»
*خب عملا این نمی تواند درست باشد، چرا که در گزارشات آمده عروس خانم درگیر جشن بودند و قبل از مراسم عروسی هم به آرایشگاه اوبری رفته بودند. ضمن اینکه چطور می توانست روز عروسی باشد در حالی که شهلا و اکبر با هم به مراسم خاکسپاری رفته بودند!
مرگ فروغ در تاریخ دیگری بود. خوب یادم هست که در روز مرگ فروغ ما در خانه بودیم و هیچ مراسمی نداشتیم. اکبر بسیار ناراحت بود که من پرسیدم چرا بغض کردی که گفت فروغ مرده است.
*البته بهنود در نوشته خود آورده که از مراسم ختم به مراسم عروسی رفتیم نه از مراسم خاکسپاری! وقتی هم به تاریخ عروسی و مرگ تختی و فروغ توجه می کنیم، متوجه می شویم که مراسم شب هفت فروغ با جشن عروسی تختی یکی باید باشد.
فکر می کنم این درست باشد و اگر هم شهلا به سامان گفته است بهنود اشتباه می کند، منظورش یکی بودن زمان عروسی و مرگ باشد که خب درست هم گفته است، چون همانطور که گفتم مرگ فروغ با روز عروسی یکی نبود و اینها در دو تاریخ جدا از هم اتفاق افتاد.
*پدر و مادرتان چه زمان از دنیا رفتند؟
پدرم رحیم توکلی سال ۱۳۷۱ و ملوک بهروزی مادرم سال ۱۳۸۱
*می رسیم به خود شما، شما تختی را چه جور آدمی می دیدید؟
چه زمانی؟ قبل یا بعد از ازدواج؟
*قبل از ازدواج با شهلا.
تختی را همه جوان ها می شناختند.
*شما چه جور می شناختید؟
قضیه زلزله بویین زهرا که پیش آمده بود، یادم است که من در قزوین بودم، منزل دخترخاله ام که زلزله آمده بود. صحبت های تختی یک ماه بعد در خاندان مطرح می شود. اینکه یک قهرمان خوشنامی است. دراین حد می دانستم. خواهر من شهلا خواستگار زیاد داشت؛ اما ازدواج نمی کرد و می خواست درسش را بخواند. یک روزی عروسی دخترمحمودی(رییس شرکت راه آهن) بود که شهلا و اکبر با هم به آنجا می روند. در آنجا مرحوم تختی حضور داشت. اکبر، تختی را خیلی خوب می شناخت، شاید تختی هم اکبر را می شناخت، برای همین با هم سلام و احوال پرسی می کنند. شهلا دختر بسیار خوبی بود و همیشه شان و سنگینی یک دختر را در مراسم ها حفظ می کرد. تختی در کل آدم چشم پاکی بود؛ اما وقتی اکبر (برادر شهلا) با تختی صحبت می کرده تختی متوجه حضور شهلا می شود، و بعد یک خانمی به عنوان واسطه پیدا می شود و معرفی ها صورت می گیرد. حتی از اکبر تلفن می گیرند و…
*تختی درباره آن مراسم می گوید من به آن مهمانی دعوت بوم اما احساس می کردم که جای من آنجا نیست و تنها کسی هم که آنجا احساس می کردم این حس من را دارد دختری بود با زیبایی ساده، آنجا ایستاده بود و به دخترهای دیگر نگاه می کرد و…
واقعا همین طور بود. من هیچ وقت رقصیدن شهلا را ندیده بودم. خیلی با وقار بود. بعدها آقای محمودی به پدرم زنگ می زند و در مورد شهلا می پرسد که پدرم می گوید که ایشان عروسی نمی کند و می خواهد برود دانشگاه. آن موقع دختر اگر دانشجو بود که هیچ اما اگر نبود باید صحبت می کردند که آیا شوهر اجازه می دهد درس بخواند یا نه که بیشتر هم اجازه نمی دادند و شهلا هم این ها را می دانست و او در کلاس نهم قسم خورده بود که باید برود دانشگاه. یعنی اصلا ازدواج نمی کرد اما بعدا مساله تختی مطرح می شود. اکبر خیلی خوشحال می شود. آقای محمودی متوجه این موضع اکبر می شود و مساله با دوستی اکبر و تختی شروع می شود. شهلا به تنها چیزی که فکر نمی کرد، به طور قوی می گویم که حضور یک مرد در زندگی اش بود. او فقط به درس و دانشگاه رفتن فکر می کردند. اکبر وارد قضیه می شود. به شهلا می گوید که من می دانم این یک مرد بزرگی است و می توانی به او تکیه کنی. همیشه اکبر به شوخی می گفت که من اگر هشت تا خواهر داشتم همه اش را به تختی می دادم! تختی آدم لبخند به لبی بود.(تختی آن زمان خیلی معروف تر از این حرف ها بود. اما نه درخانواده شهلا!)
*به هر حال تفاوت فرهنگی وجود داشت.
بله، تفاوت فرهنگی زمین تا آسمان بود. یک شکاف بزرگ فرهنگی.
*اصلا ما دنبال آن شکاف هستیم.
این ویژه نامه شما می تواند چهل سال مطبوعات را زیر و رو کند. راستش شکاف طبقاتی بسیار زیاد. غلامرضا تختی را اکبر برای خواهرش پرزنت می کند.
*چرا؟ چون از دو دنیای متفاوت می آیند؟
به معنای دقیق کلمه.
* لوریس چکناواریان آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی که اقدام به ساخت سوییت سمفونی «جهان پهلوان تختی» کرده می گوید: به همراه همسر آقای جهانگیر هدایت به دیدار خانم شهلا توکلی همسر تختی رفتم. ایشان در بستر بیماری بود و در همان دیدار جالب، ایشان را خانمی روشنفکر و دانا دیدم. وقتی میخواستم خانهاش را ترک کنم، خطاب به من گفت:«اگر دوباره ۲۰ ساله میشدم و زمان به عقب برمیگشت، باز هم با تختی ازدواج میکردم.» به خانه برگشتم. آنقدر متأثر شده بودم که سوگ شهلا را هم نوشتم و به سوییتسمفونی تختی افزودم. پیش از این، همیشه نگران بودم که اگر سمفونی تختی اجرا شود، شهلا دربارهاش چه میگوید. اما سرنوشت او به گونه دیگری رقم خورده بود. مدتی پیش خانم توکلی هم از دنیا رفت. ناخودآگاه و به دست سرنوشت بود که سوگ شهلا و تشییع جنازه تختی با مرگ همسر تختی، با هم پیوند خوردند.
شهلا واقعا نمی دانست. ما اصلا کشتی نمی شناختیم. جنبه سیاسی اکبر ابتدا بر تختی بود نه جنبه ورزشی تختی. بعد گفت وگو باز می شود. تختی گفت وگو می کند و اینکه نمی دانیم هنوز دموکراسی چیست. این سیاسی بودن تختی را حل می کند. تختی بیشتر از اینکه سیاسی باشد یک انسان آزادیخواه بوده، طرفدار حق و حقیقت؛ انسانی که مهم نیست کجا و در چه زمانی باشد، مهم برای او آزادی و آزادی خواهی است.خیلی، بدون هیچ غرضی نسبت به حکومت. خیلی هم به درس علاقه داشت.تختی شعور خیلی بالایی داشت. اصلا تختی تافته جدابافته ای بوده که قابل مقایسه با هیچ کس نبود، حتی برادرانش.
*بی تردید به درس و دانشگاه علاقه داشت که وقتی دلش می گرفت می رفت و دور دانشگاه تهران می گشت. این موضوع که تختی یک روز یک جعبه شیرینی می گیرد و می رود دانشگاه تهران و می خواهد چشم تو چشم از شهلا خواستگاری کند درست است؟
این قضیه مفصلی دارد. نه خواستگاری اما…به دیدن شهلا رفته بود. البته تا حالا نشده بود که با هم گپ بزنند. رضایت خانواده ما هم داده شده بود به شرط اینکه شهلا بخواهد. اکبر به شهلا می گفت که تختی می گوید که حاضر است تا حتی ماشین و زمین اش را هم بفروشد که تو بروی و درس بخوانی. تختی عروسی را در باشگاه دانشگاه گرفت. بعد از عروسی با هم به دانشگاه رفتیم. همه به او سلام می کردند. نمی دانستم برای چه به دانشگاه رفتیم تا اینکه متوجه شدم دارد پول عروسی را قسطی پرداخت می کند. دلم خیلی برای تختی سوخت.
*یعنی جهان پهلوان آنقدر پول نداشت که عروسی خود را برگزار کند و قسط عروسی می داد؟
یکی از حضار درمصاحبه: اصلا تختی را بایکوت کرده بودند.
*می گویند تختی به عنوان فردی که از دل توده مردم و سنت به اوج رسیده بود و به نوعی در راس این گروه حضور داشت و به عنوان رهبر شناخته می شد، خود شیفته مدرنیته بود و به همین دلیل بوده که به سمت یک زن مدرن می رود…
تختی آرزویش بود که به دانشگاه برود و عشق می کرد که شهلا درس می خواند. تختی از بچه (بابک) مراقبت می کرد تا شهلا درسش را بخواند و با او همکاری می کرد.
*می دانیم که از عروسی تختی فیلم هم هست و گم شده ، کجاست؟
فیلم داریم گم نشده، یک دوستی داشتیم که الان کاناداست فیلم دست اوست. عکس های زیادی داریم، چرا که آن زمان فیلم خیلی سخت گرفته می شد. یک عکاسی در تهران بود که خیلی معروف بود. در میدان ولیعصر فعلی. آن وقت ها خانم ها که عکس های خاص می گرفتند می آمدند در این عکاسی که خیلی هم معروف بود. این مدیرش خیلی هم تختی را دوست داشت و برای عروسی خود ایشان به تختی پیشنهاد می دهد و تا آنجا که من هم می دانم از او پول نمی گیرد. ویگن و کار و برای عقد خانه آمده بودند که آنها هم خودشان آمده بودند. درهمان شب درعقد خانه، من اولین باری بود که با بهنود آشنا شدم. خود بهنود از قبل با تختی آشنا بود و اکبر هم بهنود را می شناخت. اصلا به نظر من مهم ترین بخش زندگی شهلا بعد از فوت مرحوم تختی است. در کل اینها آشنا می شوند و در منزل ما در توحید عقد می گیرند.
*کجای توحید؟
نمازی، کوثر یکم امروز. آسفالتش هم ابتکار پدرمن بود. وقتی به وزیر نامه می زد با یک نامه آنجا آسفالت می شد. بعد عقد کارو نشست در آن مراسم با اکبر شعر خواند و… تختی خیلی علاقه داشت که کتاب بخواند.
*تختی قبل از آن هم کتاب می خوانده اما با آمدن شهلا نوع کتاب ها تغییر کرد.
خیلی زیاد. بهنود این را هم بی ربط نمی گوید. اکبر بود که برای تختی کتاب می برد. علایقی که تختی داشت اکبر برایش تامین می کرد و با هم بحث می کردند. می توانم بگویم که اکبر تمام رمان های کلاسیک را خوانده بود. حتی هگل و … را هم می خواند. بعد از اینکه شهلا و تختی ازدواج می کنند برخلاف حرف و حدیث ها خیلی سال های شادی بود و ابدا من شاهد درگیری و تنش نبودم.
یکی از حضار: تختی آخرین اسطوره اجتماعی ایران است. آن خزعبلات که روزنامه نوشته و می نویسند درست نیست. اینها همه اراجیف است.
*جشن عروسی چند وقت بعد از مراسم عقدکنان برگزار شد؟
خیلی زود. یک ماه هم نمی شد. مراسم عقد در خانه ما برگزار شد و عروسی در باشگاه دانشگاه.
*فاصله بین آشنایی تختی با شهلا و جشن عروسی چه مقدار بود؟
دقیقا نمی دانم. ولی فکر نمی کنم یک ماه بیشتر طول کشیده باشد. چون مراسم عقد کمی بعد از آشنایی این دو برگزار شد. عروسی در باشگاه دانشگاه بود. جمعیت هم زیاد بود و خیلی ها هم بی دعوت آمده بودند. رامش، خیلی چهره های معروف و…
*خانوم شهلا، تختی را در خانه چه صدا می کرد؟
آقا تختی.
*و تختی شهلا را چه صدا می کرد؟
شهلا خانوم.
*در گفت و گویی که با شاه حسینی داشتیم، ایشان به این موضوع اشاره کرد که تختی همچون داش مشتی ها حرف می زد. آیا در خانه هم اینطور صحبت می کرد؟
جملاتش با طنز بود. طنز کلامی داشت؛ اما اینکه لاتی باشد نه؛ ولی یک سری اصطلاحات داش مشتی شیرین داشت که مختص خودش بود. نمی توانست آنطور که در کوچه و خیابان با مردم عادی آن زمان دیالوگ می گفت در خانه هم دیالوگ بگوید.
*بله تختی به خاطر مسائل و افراد پیرامونش مجبور بود در آن دوره در کوچه و خیابان یک جور صحبت کند و در خانه یک جور دیگر، به هر حال او از یک محیط و ورزش سنتی وارد یک خانواده مدرن شد و خب سنت و مدرنیته همواره در مقابل هم بوده اند.
اصلا کلام تختی هیچ وقت عوض نشد. همیشه کلامش کلام خودش بود. هیچ گاه لاتی صحبت نمی کرد. گفتار ایشان یک گفتار دوستانه در شوخی و بذله گویی بود.
*به هرحال شاه حسینی که با تختی دوست بوده نیز به این موضوع و نوع حرف زدن جهان پهلوان اشاره کرده.
حالا من این سبک را نمی دانم یعنی چی؛ ولی یک سبک توام با بذله گویی بود. بسیار شایسته. من با دوستان مجرد او زیاد بودم. آنها که با هم می رفتند من هم بودم. یک لفظ های خاصی داشت اما آدم بسیار آرام و باوقاری بود.توجه کنید، شما یک زن در دانشگاه تهران داری، مسلما نمی توانی آن ادبیات را در خانه به کار ببری.دارم می گویم که ادبیات غیرعادی ای اصلا وجود نداشت و ادبیات ایشان خیلی هم درست بود و با همه با احترام صحبت می کرد.
*منظور ما هم بی احترامی نیست. اصلا الان زنگ صدای تختی در گوش شما هست؟
خیلی کم.
*به عنوان مثال اگر بخواهید یک جمله ای را که تختی می گفت همچون او بازگو کنید، چگونه حرف می زدید و چه می گفتید؟
من اینجوری که نمی توانم بگویم. فقط می توانم بگویم آرام و شمرده. او کاملا عادی بود و لمپنی یا لحن اش را نداشت. او یک بذله گویی شایسته خودش را داشت.تختی یک سبک گفت و گوی خاص خودش را داشت. این خاص بودنش خیلی طنزگونه نه از باب شوخی بلکه از باب بذله گویی بود. ولی با احترام با آدم ها حرف می زد. اصلا با خواهرهایش و با همه اینطور بود؛ با خانم ها با مادر و… با احترام همه را صدا می زد. من خیلی شیطان بودم. من می آمدم برای کبوترها تله می گذاشتم. او این کار را دوست نداشت و تختی اینها را وا می کرد و آزاد می کرد و می گفت که پر زده اند و رفته اند! من می گفتم چطور رفته اند مگر امکان دارد. او می گفت حالا که پر زده و رفته اند. یادم هست با هم به سینما می رفتیم. او خیلی سینما را دوست داشت.
*کدام سینما می رفت؟
تخت جمشید یک سینما داشت. خیابان طالقانی فعلی.(روبروی همان هتلی که بعدها جسد جهان پهلوان کشف شد)
* به نظر سکوت طولانی شهلا هم درهمه نبودن هایش این بود که بگوید تختی آنچه که گفته و نشان داده می شود، نبود و با این کار به نوعی اعتراض خود را نشان می داد.
این زندگی کاملا یک زندگی عادی زناشویی بی سر و صدا بود. بچه ها خوب می فهمند و اگر مشکلی بود حتما من متوجه می شدم. یک بار رفتیم ساری. شهلا به تختی گفت که برویم پیش فامیل های مان. از تهران به ساری یک ماشین سواری دربست گرفته بودیم. شهلا و تختی عقب بودند و من جلو. یک خبرنگاری آمد مصاحبه کرد. فامیل را دیدیم و همه با تختی رفیق شدند. واقعا انسانی بود که هرجا که می نشست هیچ مشکلی نداشت چون هیچ قضاوتی از مردم نداشت. من به عنوان یک کسی که شوهر خواهرم مرا خیلی لوس کرده بود خیلی خاطرات خوبی از او و از آن موقع دارم. مثلا به من می گفت که آقا رضا قدتو بنازم، بدو برو بازی کن و… من بچه آخر خانواده بودم؛ ته تغاری برای همین حکم سرجهازی را برای شهلا و تختی داشتم و اکثر وقت ها پیش آنها بودم.
*لحن صدای بابک (پسر تختی)با تختی یکی است؟ منظورم جنس صدای شان است؟
شاید.
*استایل شان که خیلی شبیه است.
بابک در اوج داستان فوت مادرش داشت با لبخند همه چیز را مدیریت می کرد و این خیلی شبیه تختی بود. لبخند و طنز کلامی بابک من را یاد تختی می اندازد.
*بله در مراسم ختم به خوبی مشخص بود که در برخورد با افرادی که به ختم آمده بودند بعضا از این طنز کلامی استفاده می کرد و حرف خود را می زد. در اصطلاح تیکه اش را می انداخت. راستی شهلا را در نظر داشتید کجا دفن کنید؟ چون بابک به شاه حسینی زنگ زده و گفته بود که می خواهم مادرم را کنار پدرم دفن کنم.
بحث زیاد داشتیم. مرگ یک دفعه پیش آمد. هیچ تدبیری نکرده بودیم. دفعه اول که بابک آمد شرایط مادر خوب نبود؛ اما نمی توانست انتظار مرگ بکشید، پس به آمریکا برگشت و گفت به زودی برمی گردم. وقتی بابک آمد غلامرضا(نوه تختی) را هم بنا به دلایل قانونی نمی توانست بیاورد.
*چرا؟
برای اینکه سربازی اذیت می کند. بحث گرین کارت مطرح بود. در واقع باید سیتیزن باشد تا بتواند پسرش را بیاورد. خیلی بچه بی نظیری است غلامرضا. او پشت تلفن داد و بیداد می کرد و می گفت من باید بروم پیش مادربزرگم و مهم نیست که دیگر اجازه بازگشت به آمریکا را به من ندهند. داشتم می گفتم فکر تدارک را نکرده بودیم. یک آن پیش آمد. همانطور که من در سر کار بودم به من زنگ زدند که شهلا فوت کرده. همان جا داشتیم با بابک مشورت می کردیم. رفتیم خانه و یک لیستی نوشتم که مراسم این چیزها را می خواهد و… فکر کردیم خیلی خوب است که در ابن بابویه دفنش کنیم؛ اما خب آنجا پر بود. خلاصه در قطعه ۱۴ بهشت زهرا دفن اش کردیم. در این بین یک نفری آمد گفت که یک قبری درابن بابویه بیرون شبستان شمشیری هاست که ۶۰ میلیون تومان می فروشم. انگار می خواهیم آپارتمان بخریم؟! بچه ها گفتند تخفیف بده ولی من گفتم که ابدا، چرا که خود شهلا هم این چیزها را دوست نداشت. که آمدیم و درنهایت درهمان قطعه ۱۴ دفنش کردیم. البته در مورد دفن شهلا در قطعه نام آوران بحث بود. از فدراسیون هم آنجا بودند و … یکی از این آقایون زنگ زد و گفت که یک روز دیگر نگه دارید تا ما کارهای قطعه نام آوران را هماهنگ کنیم، گفتیم که نمی شود جسد را که نگه داشت کار درستی نیست. اما واقعه خانه کاملا عادی بود. من زمان هایی یادم است که عقب ماشین تختی خواب بودم و زن و شوهر خصوصی صحبت می کردند. هیچ گاه ندیدم که شهلا را دعوا کند و خیلی هم آرام بودند. شهلا خیلی احترام ویژه برای تختی قایل بود. این دو تا را اگر بیرون می دیدی از رابطه شان متوجه این نمی شدی که اینها زن و شوهرند. خیلی احترام ویژه ای به هم می گذاشتند. ابدا این مسایل نبود. من شاهد هیچ چیز خاصی نبودم. خیلی تختی به مادرش هم احترام می گذاشت.
*پس شهلا را در کنار برادرش علی اکبر، یارقدیمی اش دفن کردید؟
بله خیلی هم خوب شد. این دو تا مثل دو کبوترعاشق بودند و حالا هم کنار هم هستند.
* ما الان می خواهیم در مرحله ای باشیم که اینها با هم ازدواج کرده اند. می خواهیم بپردازیم به آن چند روز آخر که آن اتفاق برای تختی افتاد.
مادرتختی یک بار تعریف می کند که یک روز زنگ زده بودند و سه چهار تا ماشین آورده بودند و تختی را می خواستند. پرسیده بودند که تختی هست و گفته بود که تختی خانه نیست. بعدها متوجه شده بود که اینها ممکن است از ساواک باشند. این را مادر تختی بعد از انقلاب مطرح کرده بود.
*اصلا هیچ اختلافی بین شهلا و تختی وجود نداشت؟
هیچ اختلافی من ندیدم.
*من با نوه برادرتختی صحبت کردم. به اختلاف اشاره کردم و ایشان گفت که در هر خانواده ای اختلافی هست. یعنی شما می گویید هیچ اختلاف فرهنگی ای هم نبود؟ تختی به عنوان فردی که تحصیلات نداشت؛ اما خیلی چیزهای دیگری داشت و شهلا به عنوان کسی که تحصیلات داشت حداقل می توانستند در بحث های خود دچار اختلاف شوند. به هرحال می توانست یک بحثی اتفاق بیفتد که تختی به خوبی درکش نکند و همین موضوع باعث به وجود آمدن اختلاف شود.
من به عنوان یک پسر پانزده - شانزده ساله با اینها بودم و هیچ کدام از این آقایونی که این بحث ها را می کنند ازمن نزدیک تر به اینها نبودند. من دردانه شهلا و تختی بودم و مثل بچه اینها بودم. هیچکدام از این نوه ها درآن زمان وجود نداشتند. بزرگترین شان که آن زمان بودند از من خیلی کوچک تر بودند. پس بهترین کسی که می تواند در این مورد صحبت کند من هستم که من هم هیچ چیزی ندیدم. یکی از بچه های درویش، سال دوم انقلاب، درسالگرد تختی که ما رفتیم که مراسم را جبهه ملی برگزار می کرد یک پسرافراطی انقلابی بود و رفت صحبت کند و شروع کرد حرف زدن درباره این که خانواده تختی را ما از جبهه ملی نمی دانیم و خیلی حرف های دیگر! بعد برق ها را قطع کرد و اصلا مراسم را به هم ریخت. من نمی خواهم به آنها بپردازم.
*این موضوع را برای این مطرح می کنیم چون خیلی ها می گویند اختلاف بین شهلا و تختی باعث مرگ تختی شد.
خیلی ها نیست. این را باید تعریف کنم. این دیدگاه صرفا نظر شخصی من است. اولا شنونده باید عاقل باشد و روزنامه هایی که آن تیترها را زدند چقدرغافل بودند. زندگی من بعد از فوت تختی شده بود تختی. خیلی جالب است. تختی خیلی درهم و شکل خیلی غریب گونه ای می آید منزل. به شهلا می گوید که من یک سفری باید بروم شهسوار. یک سرهنگی بود در شهسوار که یک باغی دارد و قراراست شریک شویم و نگران نباش. این ماشینی هم که گفته بودم که مادرتختی به آن اشاره داشت، ده روز قبلش آمده بود… مدیر آتلانتیک ابتدا می گوید که تختی شب اول ۱۲ شب آمد و می گوید که من از شکار آمده ام و یک مقداری دیر شده و نمی توانم خانه بروم و اسلحه شکاری اش همراه اش بوده. گفته که اسلحه را نمی توانی بالا ببری. اسلحه را امانت گرفته و تختی رفته شب خوابیده. یعنی تختی آمده آنجا خودش را بکشد چون اسلحه را از او گرفتند نتوانست. می گوید دوباره فرداشب می آید و… بعد که می رود بخوابد ساعت ۱۰ صبح ماشینش پنچرمی شود که بعد صدا می کنند ولی می بینند که با جسد روبرو می شوند.
چقدراین حرف ها خنده دار است! اصلا چرا تختی باید درهتل خودکشی کند؟ باغ داشت و می توانست در آنجا خودکشی کند؟ چرا اصلا آن شب خانه نرفت؟ یعنی تختی ساعت ۱۲ شب نمی توانست خانه خودش برود؟! حرف های خنده داری مدیر آتلانتیک زده، جالب اینکه بعد از انقلاب هم محو شد و هرچقدر گشتند پیدایش نکردند. خیلی مسخره است. شب اول با اسلحه، دوباره شب دوم آمد و بعد خودکشی آن هم درهتل! اصلا برای چه؟ چه چیزی رخ داده بود؟ افسرده بود؟! برای همین مردم نپذیرفتند. چه کسی مرگ تختی را پذیرفت؟ هیچ کس نپذیرفت.
*پس خودکشی تختی بخاطر اختلاف با خواهد خودتان را رد می کنید؟
خودکشی به خاطر زن؟! خنده داراست، تازه بچه اش آمده. چرا باید خودش را بکشد؟ ابدا امکان نداشت. تختی هم به شهلا گفته بود، خیلی عادی که می روم شهسوار و می آیم. تختی دو سه بار احضار شده بود برای گفت و گو. این را شهلا می دانست و به هیچ کس هم نگفته بود. این را اکبرهم می دانست و من از او شنیده بودم. خود مادر تختی عنوان کرده بود که ماشین آمده بود. شهلا هر وقت احساس غریبی می کرد زنگ می زد به خانه اما آن موقع شرایط عادی بود. تختی یک جا احضار شده بود که احساس خطر می کرد. می دانید که قبل از مرگ مصدق، تختی همیشه می رفت به او سر می زد. هیچ کس نمی رفت حتی کسانی که امروز ادعا دارند، مثل همین آقایون جبهه ملی. فقط تختی جرات می کرد ماهی یکبار برود هیچکس جرات نمی کرد، مثل الان که خیلی ها حرف می زنند و ادعا می کنند؛ اما سراغی از بعضی افراد نمی گیرند. اینها هم بیشتر لج می کردند. مصدق یعنی رقیب شاه دربازداشت بود.
*بعد از انقلاب پرونده و تحقیقاتی دراین باره نشد؟
بعد از انقلاب که ساواکی ها را می بردند و می آوردند به مرحوم پدرم زنگ می زنند از دادگاه که فردی اینجاست به اتهام شرکت در مرگ تختی. من با پدر رفتیم. البته بگویم که خیلی طولانی شد، چرا که این مجاهد را می آوردند یک چیز می گفت و بعد دیگری را و همین طور ادامه داشت. بگذریم. یک کیفر خواستی که خواندند شرکت در قتل تختی بود که طرف گفت که کدام شرکت در قتل؟ آدم معروفی بود اسمش را بگویم شما می شناسیدش. ایشان گفتند: کی گفت تختی را کشتند، نکشتند. ایشان می گوید من در طبقه دوم بودم که دیدم سروصدا می آید گفتم چه شده؟ گفتند تختی دارد مست می کند. آن شب بالا بودیم. مرحوم فیلابی هنوز زنده است، مرحوم پدرم و فیلابی می روند آنجا. می روند برای گرفتن جسد. پدر، تختی را می بوسد؛ تختی را خیلی دوست داشت. بعد متوجه می شود که پشت سر تختی سوراخ شده. به فیلابی نشان می دهد و به دکتر گفت یعنی شما نفهمیدید؟ نمی گویم که بردند او را بکشند اما اتفاقی پیش آمده. و همین راز هست. پرونده ای نیست. درهمان ساختمانی که از ساواک باقی ماند، پرونده ای در مورد قتل تختی ندیدند. درست که میکروفیلم هایی بود؛ اما هیچ کدام نشان نمی دهد که تختی را کشتند.
*پس شما می گویید تختی خودکشی نکرده، رفتند آنجا صحبت کنند درگیری پیش آمده و زدند و تختی را کشتند.
این برداشت خودم است.
*شاه حسینی در مصاحبه ای گفته تختی می رود مصدق را ببیند بعد یک سرهنگی به او می گوید چرا تو این کار را می کنی؟ شاه که تو را دوست دارد. برو راحت زندگی کن و امتیاز بگیر و…
بله شاه او را دوست داشت. من این را می دانم. واقعیت است.
*اما این احتمال قتل را باز کمتر می کند.
نه. من اعتقاد ندارم سیستم شاه تختی را کشته باشد. شاه واقعا تختی را دوست داشت. اسطوره را دوست داشت؛ ولی نه شاهپور غلامرضا. این را که شما می گویید که به او گفته بودند برای قبل تر بود. به تختی اخطار داده بودند که حق نداری مصدق را ببینی. یکسری اعلامیه جبهه ملی می زند، چه بود نمی دانم. ولی اینطور نبود که اتاق هسته تشکیل دهند و ساواک آن روز به آنجا حمله می کند. و آنجا تختی را می بینند. برای همین در بازجویی ها نیز از تختی بازجویی کردند.
*ازشاه حسینی پرسیدیم که تختی در جلسات جبهه ملی شرکت می کرد. گفت نه بطور مدام اما در بعضی جلسات حضور داشت و از او نیز نظر می خواستیم. اینطوربه نظر می رسد که جبهه ملی بیشتر قصد داشت از برند تختی استفاده کند و می کرد. شاید اصلا تختی تمایلی نداشت اما چون از وی می خواستند و تختی از کسانی بود که نه گفتن را خوب بلد نبود از روی تعارفات می رفت.
بله از این تعارفات زیاد داشت. از روی دوست داشتن تختی می رفت.
*تختی آزادی و آزادی خواهی را دوست داشت. مصدق را هم به همین دلیل دوست داشت.
شما می دانید که مصدق با هرکسی صحبت کرد، جذبش کرد. هر فرد مخالفی که با مصدق نزدیک می شد شیفته اش می شد. در دادگاه لاهه نیز اینگونه برنده شد. هیچ چیزی جز کلامش او را برنده نکرد. شاه ازهمین می ترسید. تختی می رفت از او درس می گرفت، همین اما عشق طالقانی داشت تختی.
*تختی چقدر مذهبی بود؟
از نظر من معمولی بود. مثل خانواده اش نبود. اعتقاد دارم که چه تختی را کشته باشند و چه خودکشی باشد تفاوتی ندارد. برخی از اختلاف زناشویی می گویند. اختلاف کجا بود؟ روزی که خبر فوت آمد شهلا خانه بود و بعد از خبرش همه اقوام به خانه او رفتند. یک دختر همسایه ای بود که خیلی احساس عجیبی به وی داشت، هم سن شهلا بود و از طرفی همسایه تختی بود. در مصاحبه با خبرنگار جمله ای در مورد اختلاف می گوید که برای ساواک پردازش می شود. بعد داستان اختلاف درست می شود. تختی تا روزی که بود مردانه زیست با شهلا نیز اختلاف نداشت.
*جامعه ورزش، بخصوص جامعه کشتی که بیشتر نگاه سنتی دارند هضم شهلا برای شان سخت بود. شهلایی که مدرن بود…
ولی اینها دستی دراین کار نداشتند.
*چه کسانی؟
همین جامعه کشتی.
*خیلی حرف ها را زدند.
بعدش زدند. گیج خوردند. سوژه را دادند و اینها هم از همه چیز و همه جا بی خبر سوژه را گرفتند و جلو بردند.
* جامعه ورزش که یک جامعه سنتی بود، نمی توانست شهلای مدرن را که نگاه و پوشش مدرن داشت درکنار تختی قبول کند، شهلایی که بعدها حتی گفتند با مردها پوکر بازی می کرد و این حرف ها برای نگاه های سنتی قابل هضم نبود.
اصلا داستان پوکر و این حرف ها چرت محض است.
*ما هم نمی گوییم این موضوع بوده یا نه؛ اما خب این حرف ها گفته شده و هنوزهم گفته می شود.
نه بابا خیلی حرف ها گفته می شد. خود شهلا به هرچه گفتد اهمیت نداد. ما هم اهمیت ندهیم. شهلا تفریحش در آن زمان سینما بود و دیدار با دوستانش در خانه. سرش هم پایین بود از تختی یاد گرفته بود. حال هرچه بگویند مهم نیست. یک سوژه ای دست خبرنگار آمد و اینها سوار بر این سوژه شدند. چهلم تختی گذشت. شهلا خیلی زجر کشید؛ اما با هیچ خبرنگاری حرف نزد. این را هم که بهنود نوشته بعد از خبر مرگ تختی یکی آمد با چاقو شهلا را بزند درست است. برادرتختی طرف را گرفت وگرنه آنقدر بی سروصدا آمده بود که راحت می توانست شهلا را بزند.
یکی از نوشته های شهلا را خواندم بغض کردم. نوشته بود «وقتی رفتم جسد تختی را دیدم بابک بغلم بود. گفتم که یعنی بهار امسال را تختی نمی بیند؟ مگر می شود بهار بیاد و تختی نبیند؟ من چگونه می توانم مشکلات را تحمل کنم.» بعد می نویسد «مشکلاتی که پس از آن به وجود آمد باعث شد همه آن چیزها را فراموش کردم.» تو می خواهی عشق را ببینی نوشته های شهلا توکلی را بخوان. بعد از این همه سال رگه های آن عشق را می بینید. بعد می توانید با همه حرف هایی که نوشته شده قیاس کنید. مثلا خانه شان اگر چیزی برای تختی بود این تختی را با یک احساس خاصی می گفت.
* به یقین رسیده ایم که اینگونه است و این دوعاشق هم بودند؛ اما پس چرا هیچ عکسی از تختی دراتاقش نداشت؟
یک قضیه وجود دارد و آن اینکه بابک کیست؟ و چه شخصیتی باید داشته باشد؟ باید مستقل باشد یا خود را فرزند پهلوانی بداند که دیگر در میان ما نیست و به او وابسته باشد. توجه کنید ما با زنی مواجه هستیم که مورد اتهام است و گفته می شود پدر فرزندش خودکشی کرده، پس فرزندش نیز خودکشی خواهد کرد؟! یا آدم درستی می شود؟ این نقش شهلا بود. پدرم بابک را خیلی دوست داشت؛ اما خب شهلا خیلی مراقبت می کرد از این ارتباط و می گفت لوس نباید بشود. باید مرد بشود. باید مستقل بشود. طرف بعد از چهل روز از مرگ شوهرش ازدواج می کند. شما می دانید شهلا چقدر خواستگار داشت؛ اما خواست بچه اش را بزرگ کند. بهتراست از این حرف مردم بگذریم. پشت رییس جمهور حرف هست، پشت تختی حرف است، پشت شما، پشت من، اگر بخواهیم به این حرف ها توجه کنیم که هیچ. مهم نتیجه و عمل است. واقعا شهلا رفت آمریکا و آرمان های تختی را ول کرد؟ چرا نرفت آمریکا؟ در صورتی که برادرم مهرداد همان موقع به شهلا گفت پاشو بیا اینجا. مهرداد بعد از انقلاب در آمریکا کاخ درست کرده بود و شهلا را در بیمارستان و در رشته ای که درس خوانده بود و دوست داشت استخدام کرده بود؛ اما شهلا همیشه می گفت بابک باید ایران باشد. بابک بعد ها هم که به آمریکا رفت اختیارش دست شهلا نبود. شما می دانید بابک باید خیلی قبل تر به آمریکا می رفت؟ خیلی قبل تر از ازدواج با منیرو، اصلا قبل از رفتنش به دانشگاه.
*خواهرتان بعد از تختی هیچگاه نخواست ازدواج کند؟
شهلا خیلی خواستگار داشت از فلان پزشک تا خیلی دیگراز چهره های معروف، چون شهلا با خیلی ها معاشرت داشت. همه هم زن و شوهر بودند. کدام زنِ شوهردار یک بیوه خوشگل را می پذیرد؟ زمانی که تختی فوت کرد زن و شوهرهای زیادی بودند و بعد نیز معاشرت ها بیشتر شد. همه می دانند رامش عاشق تختی بود. شیفته مردانگی تختی بود، خواننده صاحب سبکی هم بود، از این قرطی ها نبود. بعد از عروسی هم که آمد خواند خیلی ارتباط با تختی گرفته بود. الهه هم همینطور. خواهر رامش دختر خیلی جالبی بود، شوهری عالی هم داشت. بعد مرگ اینها عجیب به ما نزدیک شدند. آدم های خوبی هم بودند. قبل از انقلاب هم رفتند خارج. یادم است زیاد معاشرت می کردند. شهلا یک دوست مجرد هم نداشت. آرمان شهلا چه بود؟ بابک نباید متصل به تختی باشد. می گفت بابک، تختی پدر تونیست، تختی پدر مردم است. تختی هرچه هست متعلق به مردم است. این جمله شهلا بود که تختی شوهر من نیست، شوهر مردم است. تختی مال مردم است، برای ما نیست.
*سکوت طولانی خواهرتان هم مزید برعلت شد و تا آخرهم لب باز نکرد؟
از هیچ چیز فرار نکرد. به حرف یاوه گویان ترسویی که تا وقتی تختی بود جرات نمی کردند حرف بزنند اهمیتی نداد. این دختر اگر در توده مردم نبود، حضور و وجود مردانه اش از صد تا مردم ثناگوی شاه بیشتر بود. دختر ۲۱ ساله ای که به او اتهام می زنند و بیوه می شود و حتی نمی تواند گریه کند. اینها را من بعدها درک کردم. هرکس رسید یک داستان درست کرد. چرت و پرت هایی که روزنامه ها می نوشتند. بعد رفت دانشگاه. همه سوال دارند. اسطوره مرده. شهلا گفت تختی کجا افسرده بود. خود من الان افسرده بشوم بخواهم خودکشی کنم، زنم یک ماه قبل متوجه می شود. چه اتفاقی مگر افتاده بود. حقوق تختی را قطع کرده بودند، به ورزشگاه راهش ندادند، خب اینها همیشه بوده. گلش را درباغش کاشت و فروخت. مشکلی نبود. هفته قبلش هم دوستانش را دید. روز قبلش هم دوستانش را دید. شهلا وصیت نامه تختی را پیاده می کرد. خودم در یادداشتی در دفتر شهلا خواندم. وصیت تختی را اجرا کرد. آرزوهای تختی را اجرا کرد. بدون اینکه حرف بزند. بدون اینکه دفاع کند. این شجاعت و ایمان می دانید یعنی چه؟ شما هنوز جوانی من هنوز نمی توانم آن را درک کنم. بعد این دختر متهم به قتل می شود؟ کجا ارزش های تختی را وسط آورد. کسی این را نمی داند.
* و بابک چطور بزرگ شد؟
اول تختی زدگی شروع شد، این بچه ویران شده بود. داشت لوس می شد. شهلا رفت مدرسه گفت این بچه تختی نیست، با این بچه مثل بچه های دیگر مردم برخورد کنید و تکالیفش را همچون دیگر بچه ها بخواهید. چرا این را تنبیه نکردید؟ یه زمانی می خواست اسمش را عوض کند. یک زمانی بابک گفت من دو بابا دارم یکی بابا توکلی و یک بابام هم در کشو است، عکس تختی را از کشو می آورد و می گفت این بابام است. بابک چطور بعدها ارزش های تختی را فهمید؟ ارزش تختی را چه کسی به بابک گفت؟ جامعه؟ کدام جامعه. هیچ کس پا به خانه ما نمی گذاشت. می ترسیدند. مثل خانه مجاهد سیاسی بود خانه ما. شاه حسینی یک بار به خانه ما نیامد. همین هایی که سنگ مصدق را به سینه می زنند. معاشرت نمی کردند با ما. خب به چه کسی بدهی دارد شهلا؟! به کدام جامعه؟ هرکس آمد در ورزش یک حرف زد و رفت. شهلا خواست میراث دار تختی باشد. شهلا با بابک رفیق بود. مادر چطور می تواند با پسر رفیق باشد. یک روز شهلا به من گفت ببین رضا این که پدر ندارد. اکبرهم مرده، تو باید حواست به او باشد. بابک خیلی من را دوست داشت. شهلا می خواست بابک مستقل باشد. بابک کجا و چطور اسکی یاد می گرفت؟ این شهلا بود که بچه را برمی داشت می برد اسکی و در سرما می ایستاد تا بابک اسکی یاد بگیرد. یادم هست وقتی بابک ۱۰ سالش بود، شهلا بابک را برای سفر به انگلیس فرستاد. مثل الان که بچه ها را برای فوتبال به خارج می فرستند؛ اما آن زمان برای فوتبال نبود. شهلا می گفت بچه باید مستقل باشد باید به سفر برود باید دنیا را ببیند. بابک ابتدا گریه می کرد؛ اما وقتی برگشت می گفت باز می خواهم بروم. شهلا هرآنچه که داشت و می توانست، به پای بابک گذاشت.
* ارث تختی آنقدر بود که راحت زندگی کنند؟
تختی که هیچ ارث و مالی از خود نداشت، زمینی داشت که خدابیامرزد کاظم حسیبی که واقعا مرد بزرگی بود، فروخت. تختی او را به عنوان وصی خود تعیین کرده بود، او هم باغ را فروخت و سهام سیمان خرید که آن هم بعد از انقلاب هیچ ارزشی نداشت. من بودم نمی فروختم، چرا که آن باغ عشق تختی بود. شهلا هم به حسیبی احترام می گذاشت و هیچ نگفت. شهلا اصلا اهل مادیات نبود از پول و مادیات خوشش نمی آمد. خانه را هم که دیدیم شهلا به بابک گفت بدهد به مادربزرگ؛ گفت این مال مادربزرگ است. حق مادربزرگ است. بابک همیشه به مادرش احترام می گذاشت. بچه سرکشی بود؛ اما هیچ وقت به مادرش تو نگفت. شما فکر می کردید اگر شهلا نبود بابک دانشگاه قبول می شد؟ شهلا برای بابک هم پدر بود هم مادر. بابک هر کلاسی می رفت می گفت علاقه ندارم و رها می کرد؛ اما شهلا کاری کرد تا اینکه بابک پیانو یاد گرفت. به شنا رفت. بابک را تنها نمی گذاشت. مسافرت بابک نمی آمد، نمی رفت. نظم داشت برای بابک. معاشرت با آدم های درست و حسابی.
*این داستان خودکشی شهلا چه بود؟! شما گفتید ساواک آمده بود و…
من این را درست نمی دانم؛ خود شهلا یک چیزهایی به من گفت. گویا افرادی که در دانشگاه و از عوامل ساواک بودند به شهلا برای اینکه حرفی نزند و چیزی نگوید، می گویند عکسی از شما هست که دارید فلان جا با فردین می رقصید جلو هنرپیشه ها. درست که ما به شما احترام می گذاریم و شوهرتان هم آدم محترمی بودند؛ اما نکنید این کار را و… که شهلا از کوره در می رود و می گوید خودم را از پنجره پرت می کنم پایین و… آمد خانه پدرم گفت سکوت، اکبر گفت سکوت. اذیتت می کنند و …
*روزهای شهلا بعد از تختی چطور می گذشت؟ زن جوان بیوه آن هم بیوه یک آدم خیلی مشهور؟
شهلا خیلی شجاع بود. تنها می رفت. تنها می آمد. از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی ترسید. درسش را عالی می خواند. تمام روز را کتاب می خواند. عاشق کتاب بود. از جیب خود کتاب می خرید و به بچه ها هدیه می داد. خانه اش را نگاه کنید، پر کتاب است. این چند وقت آخر را نبینید. تلویزیونی در کار نبود، همیشه کتاب بود و مطالعه؛ با اینکه مشغله داشت و در دانشگاه هم کار می کرد. شهلا هیچ وقت برای میل خود زندگی نکرد. برای همین هم بچه ها، بچه های من و دیگر برادرانم و همه بچه هایی که او را می شناختند عاشق شهلا هستند. می دانید وقتی غلامرضا نوه اش ایران بود، چقدر به او می رسید. خودش را وقف بابک و نوه اش کرد. با بچه ها بسیار مهربان بود و بسیار به آنها می آموخت و برای همین بچه ها دوستش داشتند. اصلا بیان این داستان ها درست نیست. بگذارید هرگونه می خواهند فکر کنند. وقتی خودش سکوت کرد ما هم باید سکوت کنیم. اصلا خودکشی کرده باشد به ما چه. شهلا وارد موارد حاشیه ای نشد. وارد گفت وگوهای مضحک نشد. این ویژگی خوب شهلا بود. این خیلی اعتماد به نفس می خواهد. شهلا حرفی نزد، می گفت پهلوان کس دیگری بود و من تنها همسر پهلوان بودم. من حرف بزنم چه بگویم، که چه شود؟ مگر من چه کسی هستم. مردم خیلی حرف ها می زنند، ما نباید توجه کنیم.
یکی از حضار: یه چیز بگویم برایتان جالب خواهد بود. این اواخر وقتی به دیدن شهلا خانم رفتم از من خواست فیلم های فلینی را که در دوران جوانی دیده بود برایش تهیه کنم. می گفت در دوران جوانی دیده ام و باز دوست دارم ببینم. این کار را کردم؛ اما دفعه بعد که به دیدنشان رفتم گفت فیلم ها را ببر. متوجه شدم که فیلم ها را ندیده. یعنی به خاطر بیماری نتوانسته بود ببیند. گفتم بماند. قابل شمار را ندارد، اصلا متعلق به خودتان است. هر وقت که دیدید می برم. گفت نه ببر نمی خواهم مدیونت شوم. یک وقت اتفاقی می افتد دوست ندارم دین کسی بر گردنم باشد…
*بله مردم خیلی حرف ها می زنند؛ اما نباید جلو حرف های صدمن یک غاز آنها را گرفت؟ مثل آن سالی که رسول خادم از شهلا برای شرکت در مراسم تختی دعوت کرد و باز همین مردم گفتند پیرزن جوری آمده بود که سر زانویش دیده می شد. دامن پوشیده بود. مردم حرف می زنند یعنی تفکرشان این است؛ متاسفانه. و دوستی چه خوب نوشت «اگر تختی زنده بود می گفت به شما چه ربطی دارد… شما دنبال کار خود باشید به مردم چیکار دارید.» ما باور داریم شهلا اگر خوب نبود، اگر عالی نبود تختی هیچ وقت عاشقش نمی شد و با او ازدواج نمی کرد.
ما جواب خاله زنکی نمی توانیم بدهیم. مباحث سیاسی بحثش جداست. من سالهاست نه سیاسی صحبت می کنم و نه چیز دیگری، فقط اخبار را گوش می دهم. یک نکته جالب بگویم. شهلا زمانی که مریض شد به ما دروغ گفت، یعنی نمی گفت. او سرطان گرفته بود و ما کی فهمیدیم، زمانی که بیماری از کنترل خارج شده بود. سکوت شهلا یک حرکت دارد، یک عالمه پیام و حرف دارد. ما یک یاوه گویی داریم و یک عمل و این عمل جایی است که زندگی انسان شامل یک عملکرد مثبت است؛ نتیجه اش مثبت است. شهلا آدم خاصی بود، خیلی ها که خیلی حرف ها را می زنند و ادعا دارند اینطور نیستند. هیچ وقت بد نگفت و بد ندید؛ حتی وقتی در بیمارستان بود و درد می کشید، حتی زمانی که تختی مرد و آن همه سختی کشید. نگاهش به زندگی یک نگاه زیبا بود. مملکتش را دوست داشت. عید هم که بیمارستان بود می گفت من دو خانه دارم، از بیمارستان به عنوان خانه دوم خود یاد می کرد و می گفت این فرشته ها به من اینترنت می دهند، به من کمک می کنندو… می گفت الان بابک من دارد این شهر زیبا را می بیند؛ هیچ وقت نمی گفت بابک این جهنم، این شهر شلوغ و آلوده تهران را می بیند. او این نوع نگاه کردن را به من نیز آموخت. او از کتاب مائده های زمینی "آندره ژید” خوانده بود و یاد گرفته بود که می گوید "سعی کن ارزش در نگاهت باشد نه در چیزی که به آن می نگری.” بله نگاهش به زندگی این گونه بود. همیشه می گفت من متاسفم که فرزندان ما از ایران به کشورهای دیگر می روند. شهلا انسان نازنینی بود. هرکس که او را می شناخت ندیدم بعد از مرگ بگوید انسان بدی بود، حتی نگفتند خوب بود؛ همه می گفتند عالی بود عالی.
منبع مطلب : www.tabnak.ir
مدیر محترم سایت www.tabnak.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
حل معمای ۵۰ ساله: تختی خودکشی کرد
در واکنش به این روایت فیلم «غلامرضا تختی» است که جمشید مشایخی، بازیگر سرشناس کشور روز ۱۴ اسفند ۹۷ در یک برنامه تلویزیونی با اشاره به اختلاف تختی با همسرش شهلا توکلی گفت: «جهانپهلوان تختی با زنی ازدواج کرد که از طبقه خودش نبود. تختی اگر با این خانم زندگی میکرد تختی نبود، اگر طلاق هم میگرفت تختی نبود. تختی اگر خودش را میکشت تختی بود.» مشایخی به صراحت مشکلات زناشویی تختی با همسرش را انگیزه اصلی خودکشی او میداند و تختی را قهرمان تنهایی توصیف میکند که به تنهایی در رستوران غذا میخورد و همسرش در میهمانیها او را مسخره میکرد. مشایخی گفته: «وقتی مرحوم علی حاتمی میخواست فیلم «جهانپهلوان تختی» را بسازد به او گفتم نمیتوانی آن را بسازی. چون اکثریتی هستند که آن را قبول نمیکنند. گفت ۴۸ ساعت به من وقت بده. بعد ۴۸ ساعت به من گفت جمشید، تختی با دوبندهٔ سیاه با تختی با دوبندهٔ سفید کشتی میگیرند و تختی با دوبندهٔ سیاه آن یکی را ضربه فنی میکند. او را بغل کردم و بوسیدم.»
خودکشی تختی قطعی نیست
فیلم حاتمی با مرگ او نیمهتمام ماند و بیش از ۵۰ دقیقه فیلمهای گرفته شده توسط مرتضی شایسته تهیهکننده آن، نگهداری میشود. کارگردان بعدی که تختی را به تصویر کشید، بهروز افخمی بود که در فیلمش به مرد ناشناسی اشاره میکند که خود را عریضهنویس دادگستری در زمان قدیم معرفی میکند. او تلفنی اذعان میدارد که زمان کشتن تختی او را مجبور کردهاند تا دستخطش را مبنی بر خودکشی جعل کند، در صورتی که او با زور اسلحه مجبور به این کار شده است. افخمی خودکشی تختی را قطعی نمیداند چنانکه در برنامهای تلویزیونی در ۱۷ اسفند گفت: «با توجه به صحبتهای آقای جمشید مشایخی و اینکه من برای «تختی» فیلم ساختم و نسبت به زندگی او اشراف کامل دارم، صلاح میدانم به این موضوع ورود پیدا کنم. در هفته گذشته آقای مشایخی درباره روایت مرگ جهانپهلوان تختی مطرح کرد که دلیل مرگ تختی را با قطعیت خودکشی اعلام کرده است. اما نه در پیش از انقلاب و نه پس از آن این حادثه با قطعیت خودکشی مطرح نشده است. از سوی دیگر دست ساواک در زندگی تختی در همه اسناد تاریخی وجود دارد و قابل چشمپوشی نیست. این در حالی است که ساواک با محدودیت کاری و اقتصادی برای تختی زندگی را برای او سخت کرده بود و این به خاطر حسادت و محبوبیت تختی بود. کار تا جایی پیش رفت که تختی در مسابقات آخرش حریف تمرینی نداشت و هیچ کس جرأت تمرین کردن با او را نداشت. اینها حقایقی است که یا آقای مشایخی نمیداند یا نمیخواهد آنها را به زبان بیاورد. این تطهیر رژیم گذشته به بهانه ممانعت از دشمنتراشی درست نیست. اینکه فردی مثل تختی به خاطر رفتارهای همسرش خودکشی کرده باشد، با چه منطقی جور درمیآید؟ خروج غده سرطانی از بدن تختی و رشد بیماری و احتمال متحمل شدن هزینههای زیاد بر خانواده تختی میتواند باعث خودکشی احتمالی تختی باشد. این افسانه سانتیمانتال آقای مشایخی خوشایند دوستان تازه لیبرالشدهای است که از اسطورهشکنی از سوی هنرمندان ذوقزده شدهاند.» (ایسنا)
این اشاره بهروز افخمی میتواند به روزنامه سازندگی، ارگان حزب کارگزاران باشد که با اشاره به گفتههای مشایخی درباره «اسطورهزدایی از تختی» نوشت: «در روزگاری که مردم پی قهرمان میگشتند اصلاً عجیب نبود که مرگ قهرمانی همچون تختی به دست خودش غیرقابل درک به نظر برسد. تختی که آن روزها دلبستهٔ جبههٔ ملی بود با برخورد تند ساواک مواجه شده بود، او کسی بود که در دوران حصر محمد مصدق راهی احمدآباد شده بود و مرتب با آیتالله طالقانی دیدار میکرد. رویکرد ملی و مذهبیاش به وجههٔ مردمیبودناش کمک میکرد اما ناهمسو بودنش با حکومت پهلوی او را دچار بحران کرده بود؛ همانطور که در اسناد موجود است فیلم «غلامرضا تختی» هم نشان میدهد فشار دستگاه دولتی کمکم کار را به جایی رساند که حتی از حضورش در ورزشگاهها هم جلوگیری شد. همینها بود که به شایعهٔ قتل او به دست ساواک دامن میزد. به خصوص وقتی چند نفر از رفقایش که در غسالخانه جنازهٔ جهانپهلوان را دیده بودند، گفتند که پس کلهٔ او حفرهای بوده که پزشکی قانونی هم از توضیح دربارهٔ آن طفره رفته است. اینها همه کمک کرد تا غلامرضا تختی با مرگش به اسطوره بدل شود؛ اسطورهٔ مقاومت و شاید شهیدی در راه مبارزه. اما به اندازهٔ ادلهٔ موافقان تئوری مرگ او به دست ساواک، نقل قول و نشانه دربارهٔ خودکشی تختی در دسترس است؛ اول اینکه بعد انقلاب هیچ سندی در ساواک دربارهٔ مرگ او پیدا نشد. دوم، مسئلهٔ زندگی چهار روزهٔ او در هتل آتلانتیک بود که ظاهرا بعد قهر با همسرش، شهلا توکلی، راهی آنجا شده بود. سوم، حضور در محضر و انتقال خانه به مادر و خواهرش و تعیین وصی برای خودش بود و آخر، وصیتنامهای که به خط خودش روی سربرگ هتل آتلانتیک پیدا شد. آنچه جمشید مشایخی در برنامهٔ «اختیاریه» میگوید بخشی از حقیقتی است که زیر سایهٔ جنبههای اسطورهای مخفی و مغفول مانده بود؛ برای خیلیها این اسطورهشکنی است ولی واقعیت این است که تختی آدمی بود که به ساحت اسطوره نزدیک شد. طرح این نکته که او خودکشی کرده شاید راه را برای مطالعهٔ بیشتر رابطهٔ جامعه ایرانی با قهرمان باز کند، مطالعهای که نشان دهد مردم چطور از قهرمان خودساختهشان میتوانند عبور کنند و بعد با احساس گناه به او رجوع کنند و بزرگش دارند. این همان نکتهای است که فیلم بهرام توکلی هم به طور ضمنی دنبال میکند.» (۱۶ اسفند ۹۷)
تختی میخواست با هفت تیر خودکشی کند
در واکنشی دیگر به گفتههای مشایخی، منصور برزگر سرمربی سابق تیم ملی کشتی آزاد ایران که از کشتیگیران قدیمی بوده به وجه اسطورهای تختی اشاره کرد و البته موضوع مرگ او را همچنان مبهم دانست: «تختی یک آدمی بود که مورد حمایت مردم بود و دوستش داشتند. جامعه آن دوره هم و ملت هم تختی را به عنوان یک اسطوره پذیرفتند. حالا ما اگر بخواهیم بعضی مسائل را بپردازیم که نظر شخصیمان باشد، درست نیست. بعد از انقلاب درباره اتفاقهایی که قبل از انقلاب افتاده بود و چه اشخاصی چطور کشته شدهاند، صحبت شد ولی راجع به تختی صحبت خاصی نشد و مرگ او همینطور مشکوک ماند.» (تابناک، ۲۵ اسفند ۹۷)
با این حال، محمد نصیری، قهرمان وزنهبرداری المپیک و جهان که رفاقتی صمیمی با تختی داشته در گفتوگویی که سال گذشته با روزنامه اعتماد داشت، صراحتا خودکشی را تائید کرد: «همه میدانند آقا تختی را نکشتند. روزی که ما در اردوی هتل آمریکا بودیم، هتل آمریکا درست روبهروی سفارت آمریکا بود، آقا تختی آمد با ما ناهار خورد. ظهر بود، آمد محل تمرین ما. گفت «آقا برومند من ممد رو با خودم ببرم تا عصری مییارم.» آقای برومند گفت «این داره تمرین میکنه، میدونی که ببریش تا صبح دیگه نمیاد.» راست میگفت من را از اردو میبردند بیرون، صبح فردا هم برنمیگشتم. آقاتختی گفت باشه و رفت. فرداش خبر دادند که آقا تختی مرده. ظهر روز قبل در اردو با من بود حالا مرگش را بگذاریم به حساب چه کسی؟ اگر من با او میرفتم ممکن بود این کار را نکند. ممکن بود تاریخ عوض شود یا زمان این کار عقب بیفتد. بگذارید به نقل از دوستان چیزی به شما بگویم. دوستان میگفتند زودتر از این برنامه، دو سال قبلتر از مرگ آقا تختی. در منطقه زردبند. اگر اشتباه نکنم آقای حسین زردبندی خدا بیامرز میگفتند، تو باغ ایشان در منطقه زردبند لواسان آقاتختی میخواست با هفت تیر خودکشی کند که به یکباره صدایش میزنند و او منصرف میشود و زمان این کار تا دو سال به عقب میافتد و این بار با سیانور خودکشی میکند. خود تختی در دستنوشتهاش اشاره کرده که هیچ کس مقصر نیست. به هر حال خدا رحمتش کند. تصمیم به خودکشی یک لحظه است. اگر من آن روز با او رفته بودم شاید اصلاً آن شب به هتل نمیرفت و آن اتفاق نمیافتاد. خبر مرگ تختی که آمد آنقدر شلوغ شده بود که نگو و نپرس. تا حالا یک همچین چیزی در دنیا ندیدهام.»
فروهر و حسیبی نگفتند تختی را کشتند
فرزین مخبر، عضو حزب ملت ایران، از دوستان داریوش فروهر و عضو کمیته دانشجویی جبهه ملی سال ۹۳ در گفتوگویی با «تاریخ ایرانی» صراحتا فرضیه قتل تختی را رد کرد: «یادم هست داریوش فروهر که جسد تختی را تحویل گرفت همیشه در خصوص مرگ او با ابهام صحبت میکرد. ما که جوانتر بودیم خیلی دوست داشتیم که مرگ تختی را گردن شاه بیندازیم ولی فروهر هیچ وقت صریحا نگفت که تختی را کشتهاند. حتی حسیبی که وصی او بود هیچ وقت نگفت که تختی را شاه و عواملش کشتند، اما ماجرا این بود که همه تصور کردند تختی را کشتهاند. حتی نشریه فکاهی توفیق نوشته بود تختی را خودکشی کردند. شاید یکی از علل اوج گرفتن شایعه کشته شدنش این بود که هتل آتلانتیک جنب ساختمانی متعلق به ساواک بود که فکر کنم الان بانک شده است و از همینجا شایعه خودکشی او قوت گرفت. بعدها از قرائن و حاشیههای ماجرای زندگی تختی به این نتیجه رسیدیم که خودکشی کرده است.»
خسرو سیف، دبیرکل حزب ملت ایران نیز گفته که «تختی خودکشی کرد اما عواملی باعث این خودکشی شد. این عوامل به حکومت باز میگردد.»
پدرم خودکشی کرد
مهمترین واکنش از بابک تختی بود که برای اولین بار خودکشی پدرش را تائید کرد اما نقدهای صریحی به مشایخی داشت. فرزند تختی در گفتوگویی اینستاگرامی با مهدی رستمپور، خبرنگار ورزشی گفت: «من بیش از ۲۰ سال پیش در ایران وقتی دنبال اسناد و مدارک درباره پدرم بودم راهم کشیده شد به وزارت اطلاعات. آنها به من گفتند سری به هتل آتلانتیک زدی یا نه؟ من با صاحب هتل که از سال ۴۶ آن را در اختیار داشت صحبت کردم. گفت چطور بابک جان نیامدی این همه سال قاتل پدرت را ببینی. من در طول راه دچار عذاب وجدان بودم که باید خودم میرفتم هتل یا کس دیگری را میفرستادم. همه از اول انقلاب میگفتند این هتل لانه زنبور و متعلق به ساواک بوده است. این فقط پوششی بوده که تختی را به قتل برسانند. وقتی من آقای ساعد مدیر هتل را دیدم و از مصیبتهایی شنیدم که به خاطر مرگ تختی در آن هتل رفت، مصاحبهای با رادیو بیبیسی فارسی کردم و گفتم تختی خودکشی کرده و همه کسانی که تختی را دوست دارند به آقای ساعد یک عذرخواهی بدهکارند. بعد از آن بمبی در روزنامه خرداد انداختند و یک لیست ۱۱۰ نفره همراهش کردند که یکی از آن اسامی من بودم. بعد از آن نشریات یالثارات و غیره به من هشدار میدادند که وارد این حوزه نشو. حالا بعد از ۲۵ سال مدیران صداوسیما که مطمئنا آزاداندیشتر از گردانندگان روزنامه یالثارات نیستند، چطور تریبون آنقدر آزاد در اختیار آقای مشایخی میگذارند که بگوید تختی از دست زنش خودش را کشت.»
به گفته بابک تختی «مساله خودکشی در زمان مرگ پدرم در سال ۴۶ تکرار شد. چیز تازهای کشف نشده است. این اضمحلال کامل فرهنگی است. در مملکتی که فقط یک رادیو تلویزیون دارد و دسترسی به وسایل فرهنگی ساده نیست، به سادگی همه چیز را به ابتذال میکشانند. حتی دیگر زردترین روزنامهها درباره سلبریتیها هم اینطور نمینویسند که همسر فلان سلبریتی با چه کسی بوده و بعد از او چه کرده و این جور حرفها. این یعنی اضمحلال فرهنگی. واقعا کاری میکنند آدم مخش سوت میکشد که واقعا شاملو و فردوسی و حافظ از اینجا درآمدند. آقای مشایخی گفتند تختی نمیتوانست با این زنش زندگی کند. اصلا این کسی که شما میشناسید تختی نیست. اصلا تختی لات و لمپن نبوده. زنش را دیده بوده، میدانسته حجابش {چطور است} مثل شما عقب مانده نبوده. ارزشهایش با شما تفاوت داشته. با شعبان جعفری و دیگر لات و لوتهایی که شما اسم میبرید، که روایتهای زندگی تختی را از آنها شنیدید بیگانه بوده و تفاوت داشته است. دوستانش میدانند، الان رفقایش هستند، آقای صنعتکاران هست، از او بپرسید. تختی اگر توی خیابان شعبان جعفری را میدید، مسیرش را عوض میکرد. تختی عارش از این بود که کشتی با این لات و لمپنها قاطی شده. عارش از این بود که ورزش ملی بود، عشقش بود و راه عشق ورزیدنش به ملتش بود را یکسری لمپن از کنارش تغذیه میکردند و شمشیر نشاندند در بدن آقای فاطمی. این تختی شما نیست. تختی مگر مثل شما بود که نتواند از زنش طلاق بگیرد؟ منظور شما اختلاف نیست، منظور شما اینست که شهلا به تختی خیانت کرده و تختی نمیتوانست این را تحمل کند و خودش را کشت. این چه استدلال بیهوده احمقانهای است؟»
فرزند تختی در عین حال اختلاف پدر و مادرش را تائید کرده و گفته: «مادر من در گفتوگو با مجله اطلاعات هفتگی گفت که ما اختلاف داشتیم. هم اختلاف طبقاتی داشتند و هم اختلاف سنی. یکی از مواردی که یادم است اینکه در زمان قدیم در سینما سرود شاهنشاهی پخش میکردند که باید همه میایستادند، پدر من نمیخواست بایستد. میایستاد بیرون که سرود شاهنشاهی تمام شود و مادرم به او میگفت برویم داخل سینما اما نایستیم. این بابا را عصبانی میکرد.»
او افزود: «این اصلا اسطورهشکنی نیست. دارند اسطورهزایی میکنند. برای تختی اسامی مختلفی گذاشتند. گفتند تختی اهل خانواده نبود. میگفتند برای خانه و خانواده ساخته نشده بود. آدم مهربانی که همه زندگیاش بخشیده بود، به زن و بچهاش نمیتوانسته ببخشد؟ مادر من که زندگیاش را کرد، تمام شد و رفت اما این خجالتآور نیست برای مردمی که یک دختر ۲۱ ساله را این بلا را سرش آوردند؟ آن آقای مافی را یادتان هست که این دفاع از تختی نیست، نابود کردن تختی است. اینکه جهانپهلوان یک مملکتی از دست یک دختر ۲۱ ساله خودش را کشته است. یعنی چنین مملکتی رئیسجمهوری بهتر از احمدینژاد میخواهد که جهانپهلوانش از دست یک دختر ۲۱ ساله خودکشی میکند؟ مادرم یک دختر ساده از خانواده معمولی بود که نه ربطی به کبریت توکلی داشت خاندانش و نه اتوتوکل. مادر من کلی به خودش غره شده بود برای ازدواج با تختی. دهانش هیچ وقت از خنده بسته نمیشد.»
دروغ شهیدسازی تختی را جلال آلاحمد شروع کرد
به باور بابک تختی «دروغ شهیدسازی تختی را جلال آلاحمد شروع کرد. او به دروغ گفت تختی را کشتند. این باعث و بانی بسیاری از اتفاقات غلط شد. آقای ساعد (مدیر هتل آتلانتیک) خیلی ستم کشید. چند بار زندان رفت. رفت پیش مرحوم طالقانی و به ایشان گفت اگر ما قاتل تختی هستیم یا ما را بکشید یا بگذارید زندگی خودمان را بکنیم. تا قبل از انقلاب مادرم قاتل تختی بود و بعد از انقلاب آقای ساعد شد. سازندگان فیلم اول تختی پیش آقای ساعد رفته بودند. آقای ساعد این چیزها را که به من گفته بود برای آنها و صد نفر دیگر تعریف کرده بود. من آخرین نفری بودم که شنیدم. آقای ساعد گفت شما این را در فیلم نمیگذارید. آنها قول دادند بگذارند. اما فیلم دوباره همان روایتی بود که اولین بار بعد از انقلاب در روزنامه جمهوری اسلامی خواندم و گفته بود ساعد یکی از ستونهای ساواک بود. عین همین روایت در فیلم آمده است که این هتل را یکشبه درست میکنند برای تختی و جمعش میکنند. آقای طالقانی باعث شد که این فشار را از ایشان بردارند. ولی این روایت تا سالی که من رفتم پیش ایشان، در سال ۷۸، برای من مساله بود که چرا تختی رفته هتل و چرا این هتل؟ فکر نمیکردم این هتل الان در تهران وجود داشته باشد که حالا مدیرش باشد که من بتوانم با ایشان صحبت کنم.»
فرزند تختی به باورهای پدرش هم پرداخت: «در اینکه تختی مصدقی بود، تردید نیست. او در مسابقات آخرش با کنفدراسیون دانشجویان دیدار کرد، خیلی هم به آنها علاقه داشت. حتی به آنها گفته بود باید رادیکالتر از جبهه ملی برخورد کنیم. این را آقای دکتر خسرو پارسا به من گفته که هنوز هم در قید حیات است و در تهران زندگی میکند. من یکبار با صداوسیما مصاحبه کردم، برمیگردد به زمان مرحوم حاتمی. من از علاقه تختی به مصدق گفتم. آن زمان با مهارتی این مصاحبه را پخش کردند و کلمه مصدق را از آن درآوردند. من به این خاطر دیگر با صداوسیما مصاحبه نکردم.»
تختی امید داشت شاید یکی سراغش بیاید و نجاتش بدهد
بابک صراحتا تاکید کرد: «تختی را نکشتند. داوری ما درباره حکومتها هر چه میخواهد باشد نباید قاطی واقعیتها کرد. من اسناد پس از مرگش را دیدم. من تصور میکنم تختی رفته بود هتل به این امید که شاید یکی سراغش بیاید و نجاتش بدهد. در یادداشتهایش میگوید من یهودی سرگردانم…وگرنه میتوانست برود باغ خودش. تختی آگاهانه دست به این انتخاب زد. تختی مداوم میگوید که با کشتی ادای دین میکند به مردم. او رفت آنجا در جنوب کشتی را آغاز کرد. این آدم راه ارتباط با مردم را پیدا کرده بود و برایش خیلی مهم بود. تختی نمیخواست این را قبول کند که راهی برای تغییر جهانش ندارد. نمیتوانست پیشبینی کند که ۱۱ سال بعد انقلاب خواهد شد و آقای ساعد دچار گرفتاری میشود وگرنه در هتل این کار را نمیکرد. تختی در آخر زندگی راهی برای مبادله عاشقانه با مردمش را نداشت. نه میتوانست کشتی بگیرد، نه میتوانست انقلاب کند، نه میتوانست از مصدقش دفاع کند. هیچی برایش نمانده بود. این بزرگترین مانعی بود که از عهده حل کردنش برنیامد.»
با روشهای نخنما به دنبال اسطورهکشی نباشید
خسرو معتضد، تاریخنگار در برنامه تلویزیونی «اختیاریه» روایت جمشید مشایخی را تائید کرد و گفت: «تختی خودکشی کرد. مشکلاتی هم در منزل داشت. همسر آقای تختی تحصیلات بالا داشت و گاهی او را تحقیر میکرد.» اما این نظر معتضد، با واکنشهای تندی مواجه شد. فدراسیون کشتی در بیانیهای که روز ۲۵ اسفند منتشر شد، اعلام کرد: «متأسفانه در برنامه تلویزیونی اختیاریه از شبکه پنج سیما با تهیهکنندگی و اجرای آقای سید مرتضی فاطمی شاهد ورود به حریم خصوصی و زندگی شخصی جهانپهلوان غلامرضا تختی و بیاخلاقیها و ناجوانمردیها در حق این بزرگمرد کشتی ایران و جهان هستیم. این امر متأسفانه با اصرارهای خارج از قاعده مجری و استفاده از افرادی که کمترین شناخت را از جهانپهلوان تختی داشتهاند صورت میگیرد که نشان از برنامهای مشخصی برای تخریب چهره مردمی تختی است. فدراسیون کشتی پس از اظهار نظرهای آقای جمشید مشایخی پیشکسوت محترم عرصه سینما و تلویزیون به دلیل جایگاه کسوت ایشان ورودی به موضوع نکرد و سیل علاقمندان به کشتی در فضای مجازی و حقیقی ارادت خود را به غلامرضا تختی نشان دادند، اما ظاهراً مجری و تهیهکننده برنامه اختیاریه همچنان قصد دارد پا را از گلیم خود فراتر گذاشته و با یک کار غیرحرفهای و غیراخلاقی این بار از زبان خسرو معتضد تاریخدان مطالب خود را در مورد حریم خصوصی و زندگی شخصی جهانپهلوان تختی تکرار کرد. آقایان مسئول در رسانه ملی از شما تقاضا میکنیم به مدیران شبکه پنج سیما و تهیهکننده و مجری برنامه اختیاریه اعلام فرمایید از دستدرازی در حریم شخصی و خصوصی زندگی جهانپهلوان غلامرضا تختی و مرحوم شهلا توکلی دست بردارند و با روشهای نخنما به دنبال اسطورهکشی نباشند. جایگاه جهانپهلوان غلامرضا تختی مرد بزرگ کشتی کشور در قلب مردم ایران بوده، هست و خواهد بود و ارادت ایشان به تختی بزرگ هیچگاه با این روشهای ناجوانمردانه کم نخواهد شد، اما فدراسیون کشتی در صورت تکرار این مسائل این حق را برای خود محفوظ میداند برای دفاع از حق خانواده بزرگ کشتی و مرد بزرگ و جاویدان کشتی از طرق مختلف این موضوع را پیگیری کند.»
روزنامه جوان نیز همان روز نوشت: «اسطورهکشی را که برنامه «اختیاریه» درباره مرحوم تختی به راه انداخته است، باید جفای به او و البته مردم دانست. واقعاً معلوم نیست این همه اصرار بر کیفیت مرگ یک قهرمان و پهلوان ملی که دستش از دنیا کوتاه است آن هم در یک برنامه تلویزیونی برای چیست؟ حالا فرض کنیم با تلاش شبانهروزی مردم را متقاعد کردید اسطوره ورزشیشان خودکشی کرده و با پیش کشیدن این موضوع نام برنامهتان را سر زبانها انداختید، آیا رواست برای نفع چندنفر یک اسطوره و باور یک ملت را قربانی کرد؟ اصلاً چه لزومی دارد که این موضوع در یک برنامه به این صراحت مطرح شود آن هم در سؤال از یک بازیگر. جالب است که جمشید مشایخی دعوای زن و شوهری را عامل و انگیزه خودکشی تختی اعلام میکند. برنامه اختیاریه برای پرسیدن سؤال بیجا درباره مرگ تختی از مدیران سیما تذکر نمیگیرد تا این بار با خسرو معتضد بحث خودکشی جهانپهلوان را مطرح کند و پاسخ هم این است که تختی کشته نشد (یعنی خودکشی کرد). لابد این بار برای اثبات حقانیت دستپخت برنامه قبلی پای یک کارشناس تاریخ وسط کشیده میشود تا دیگر حرفی نمانده باشد. این گیر دادنهای بچگانه باعث میشود پای تنها فرزند جهانپهلوان هم به اظهارنظر درباره ماجرا باز شود. پسر تختی نیم قرن خودکشی پدر را تأیید نکرد تا اینکه صداوسیما در چله انقلاب با فضاسازی برنامه اختیاریه موجب تصریح خودکشی از جانب او شد، حتی اگر منکر نقش مستقیم ساواک شویم کمرنگ کردن نقش رژیم شاه جفای به تختی و مردمی است که آگاهانه تصمیم گرفتند خودکشی او را باور نکنند.»
تختی نباید اینجا را برای مرگ انتخاب میکرد
یکی از افرادی که در گفتوگوهای اخیر از او نام برده شد، امیرحسین ساعد مدیر هتل آتلانتیک سابق است که در ماجرای مرگ تختی لطمه زیادی دیده است. ساعد از بعد از انقلاب هر سال دستکم ده خبرنگار از روزنامهها و مجلههای مختلف به سراغش میآیند و او حساب میکند دستکم سیصد بار در مورد تختی، صحبت کرده است.
این یک گفتوگوی قدیمی با اوست که سایت «ورزش ۳» منتشر کرده است. ساعد میگوید: «من از مرگ تختی در اینجا، هم لطمه مادی خوردم و هم معنوی؛ لطمهای که هیچگاه جبران نمیشود. خیلیها نمیدانند که من و تختی از جوانی با هم دوست بودیم، هممحلهای دوران بچگی بودیم و با هم نان و نمک خوردیم. تختی بچه خانیآباد بود و من بچه قناتآباد. بارها با هم سفر رفتیم. از خارج ماشین آوردیم و در تهران فروختیم و خلاصه دوستان قدیمی بودیم.»
میگوید: «هر دو ما به نهضت ملی شدن صنعت نفت و دکتر مصدق گرایش داشتیم و در ۲۸ مرداد ۳۲ یکی از اولین مغازههایی که شعبان بیمخ و دارودستهاش آتش زدند، مغازه من بود. تختی به هتل من زیاد رفتوآمد میکرد. مثلا یکی دو بار از نروژ و دانمارک آمده بودند تهران تا به او پیشنهاد مربیگری تیم کشتیشان را بدهند. آنها در اینجا با تختی صحبت کردند و من هم مترجمشان بودم، اما واقعیت را طوری نشان میدهند که انگار او را کشتهاند و به اینجا آوردهاند یا اینکه به اینجا کشاندهاند و شبانه کشتهاند.»
به گفته او «یک شب قبل از ۱۶ دی تختی به هتل آمد و گفت من تازه از شکار آمدهام و حالا دیر وقت است، نمیخواهم به خانه بروم و خانوادهام را بیدار کنم، امشب در هتل میخوابم. اتاقی به او دادم وقتی میخواست تفنگ شکارش را با خودش ببرد به او گفتم این کار غیرقانونی است و مشکل برایمان درست میکند. تفنگ را همان گوشه اتاق من گذاشت و رفت خوابید. شب دیگری آمد اینجا استراحت کند. اتومبیل بنز ۱۸۰ را روبروی هتل پارک کرد و کلید اتاق ۲۳ را گرفت و رفت. نصفه شب کارگرمان، محمد دانش صدای آب شنید و وقتی رفت بالا فهمید تختی حمام رفته است. بعد از آن هم غذا خواست. ما معمولا از ساعت معینی به بعد غذا نمیدادیم اما او غریبه نبود و به هتل ما زیاد رفتوآمد داشت. غذایش را که خورد قلم و کاغذ خواست که به او دادند (همان کاغذی که چند خط وصیتاش را روی آن نوشت). فردای آن روز من بانک ملی بودم که از هتل زنگ زدند (من کارمند بانک ملی بودم)، گفتند اتومبیل تختی پنچر شده و هرچه به اتاقش زنگ میزنیم گوشی را برنمیدارد. در هم میزنیم جواب نمیدهد. گفتم چند دفعه در بزنید اگر خبری نشد در اتاقش را باز کنید. من هم خودم را رساندم به هتل. تا من برسم، ماموران کلانتری هم آمده بودند. در اتاق را باز کرده بودند. تختی روی تخت افتاده بود و کنارش یک کپسول مسکن، یادداشتهای روزانه و وصیتنامهاش دیده میشد.»
ساعد میگوید: «بعد از مرگش کسی که بیشتر از همه این شایعه را سرزبانها انداخت کاظم کاظمینی بود. کاظمینی رئیس باشگاه بانک ملی بود و بعد از او، من رئیس آنجا شدم. یک شب کاظمینی به زورخانهای رفت و شروع کرد به سخنرانی که چه نشستهاید. هیچ میدانید قهرمانتان را چه کسی کشته؟ فلانی که رئیس باشگاه است و صاحب فلان هتل، تختی را کشته. آن شب آنجا گلریزان بوده و کشتیگیران زیادی جمع شده بودند، به من خبر دادند که کاظمینی چنین کاری کرده و قرار است بریزند آنجا. کاظمینی خیلی علیه من شایعه ساخت. تا اینکه بالاخره من که پرونده او را در باشگاه داشتم یک روز زنگ زدم و گفتم فلانی من از تو ۲۷۰ برگ سند دارم. یکی از آن سندها هم که جلوی من است تلگرافی است که از خارج فرستادی و گفتی که با بچههای کنفدراسیونی چنان کردیم و آنها را با تخته شنا چنان زدیم که دیگر از این غلطها نکنند. الان هم با گیلانپور - سردبیر کیهان ورزشی - قرار دارم و میخواهم این سند را به او بدهم. اینطور شد که کاظمینی هم دست از سر من برداشت.»
اما شایعه، کار خودش را کرده بود و همه چیز هم برای باور آنها آماده بود. تختی قهرمان محبوبی بود که هیچ کس نمیخواست باور کند به جز مرگ اسطورهای مرگ دیگری نصیبش شده است. ساعد میگوید: «کشتیگیران شمیران خیلی سراغ مرا میگرفتند و خیلی اینجا میآمدند. یک روز عدهای از آنها با آقای دلیریان به اینجا آمدند و از تختی پرسیدند. گفتم تختی رفیق من بود، با هم نان و نمک خورده بودیم اما خدا از تقصیراتش نگذرد. این را که گفتم احساس کردم صورت یکی از آنها سرخ شد، شد رنگ این کاغذ، پرسید چرا؟ گفتم جوانمرد نباید برای رفیقاش دردسر درست کند، نباید کاری کند که بعد از مرگش اینقدر به من لطمه بخورد و اینقدر مرا عذاب دهند. به خاطر رفاقتمان هم شده تختی نباید اینجا را برای مرگ انتخاب میکرد.»
ساعد میگوید: «همین شایعه که ساواک تختی را در هتل آتلانتیک کشت کافی بود تا بعد از انقلاب هر روز عدهای جلوی هتل جمع شوند. روزی نبود که بعد از مسابقهای در امجدیه (شیرودی) تماشاگران جلوی هتل جمع نشوند و علیه من شعار ندهند. خودتان را بگذارید جای من. چه حالی به شما دست میدهد اگر ببینید جمعیت کثیری جلوی محل کارتان جمع شدهاند و شعارهای انقلابی میدهند و تهدیدتان میکنند؟ تنها یکی از دفعات یادم هست چنان از خودم بیخود شده بودم و چنان احساس ضعف کرده بودم که ناخودآگاه نشستم روی صندلی، درست مثل یک جک هیدرولیک که روغن پس بدهد و پایین بیاید. هفتهای نبود که یک بار بچههای کمیته اینجا نریزند و نگردند. آن هم دنبال راهرو و یا زیرزمینی که به ساختمان ساواک برسد. گفتن اینها ساده است اما آن موقع درد بزرگی بود که نمیدانستم به که بگویم.»
بالاخره ساعد به این فکر میافتد که باید کاری بکند و از این عذاب روزمره خلاص شود. میگوید: «آن موقع آیتالله طالقانی پیشنماز مسجد فخر در نزدیکی میدان فردوسی بود. رفتم آنجا و به ایشان گفتم اگر کسی هم تختی را کشته باشد یک بار باید او را بکشند اما من با این وضع هر روز میمیرم و زنده میشوم. ایشان گفتند پسرم نگران نباش ما هم میدانیم که واقعیت چیست، خیالت راحت باشد دیگر کسی مزاحمات نمیشود. رفتم و بعد از آن تجمعات کمتر شد.»
به نظر ساعد «تختی شبی شکست که پرچمداری تیم ملی را از او گرفتند. عطا بهمنش میگفت شبی که این اتفاق افتاد، در محوطه اردوگاه تیم ملی در دانشگاه افسری قدم میزدم که دیدم تختی گوشهای نشسته است و گریه میکند.» و باز میگوید: «نمیشود همه حقایق را گفت به همین خاطر هم وقتی میخواستند فیلم تختی را بسازند به حاتمی و بعد افخمی اجازه ندادم فیلم را در هتل من بسازند. آنها هم رفتند و در هتل استقلال فیلمبرداری کردند.»
نمای آلومینیومی چند سالی میشود سنگها سفید هتل اطلس را پنهان کرده است. هتلی که مدتها آتلانتیک نام داشت و حالا میکوشد خاطرات آن زمان را فراموش کند. دیماه اگر به این هتل بروید و بخواهید سراغ صاحب آن را بگیرید، کارمندان میگویند که صاحب هتل در سفر است. همه میدانند مراجعان دیماه که دنبال صاحب هتل هستند، آمدهاند تا قصه تختی را روایت کنند. او چندین بار درباره مرگ تختی در این هتل صحبت کرده و حتی تونلهای ادعا شده را به خبرنگاران نشان داده است.
میدانم که فردا دیگر زیر خاک هستم
بعد از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ که بسیاری از اسناد ساواک به دست نیروهای انقلابی افتاد، هیچ مدرکی دال بر دست داشتن ساواک در مرگ وی و یا قتل او پیدا نشد. با این حال نزدیکی محل هتل آتلانتیک به یکی از ساختمانهای متعلق به ساواک نگذاشت این گمانه به کلی رد شود.
پرویز ثابتی معاون امنیت داخلی ساواک در سال ۹۰ با رد نقش سازمان متبوعش در قتل تختی به صدای آمریکا گفت: «مثلا مرگ تختی که میگویند تختی را کشتند. تختی فردی بود که گرفتاری داشت و گرفتاری جنسی و ناتوانی جنسی و گرفتاری خانوادگی پیدا کرده بود و رفته بود سه روز در هتل آتلانتیک مانده بود و ظرف این سه روز رفته بود محضر و کاظم حسیبی از رهبران جبهه ملی را برای قیمومیت پسرش تعیین کرده بود. کسی که سه روز رفته در هتل مانده و برای بچهاش هم قیم تعیین میکند، یعنی چی؟ یعنی قصد دارد خودش را بکشد دیگر و خودش را هم کشت. بعد اینها میگفتند نخیر او را کشتند...»
استدلال غالب هواداران خودکشی تختی، همین اشاره به مشکلات خانوادگی اوست. روزنامهها نیز بلافاصله پس از درگذشت تختی حول همین احتمال مطلب نوشتند: «یادداشتهای تختی از تصمیم تا مرگ»، «اختلافات خانوادگی تختی چه بود؟» مادرزن تختی: «من دخالت نمیکردم.» خواهر تختی: «آنها با هم اختلاف زیادی داشتند.» همهٔ این تیترها در کنار تیترهای ریزتر و کنار عکس آخرین دستنوشتهٔ تختی و عکس شهلا که بابک را در دست گرفته، مهر تأییدی بود که کیهان آن روز بر خبر خودکشی به عنوان علت مرگ غلامرضا میزد.
آخرین دستنوشتهٔ تختی این بود: «خودکشی کاری سخت است... خداحافظ. حالا که این نامه را مینویسم میدانم که فردا دیگر زیر خاک هستم.» این تنها بخشی از دستنوشتههای تختی در چهار ماه آخر زندگی بود که آن روز کیهان چاپ کرده بود: چهار ماه قبل: «شهلا رژیم گرفته و شیرش کم شده»، سه ماه قبل «امروز باز با شهلا دعوا کردم». یک ماه قبل «شیر شهلا به دلیل رژیم قطع شده، نگران بابکم هستم.»
همهٔ دستنوشتههایی که کنار هم قرار گرفتنشان تنها یک معنی دارد: «من از دست زنم خودکشی کردهام.» مادر و خواهر غلامرضا هم به شدت علیه شهلا موضع گرفتند. روی جلد اطلاعات هم آمده بود که تختی از دو ماه و نیم قبل به دلیل اختلاف با همسرش قصد خودکشی داشته است. حتی هفتهنامهٔ فردوسی هم در دو گزارش به تحلیل علل خودکشی قهرمان پرداخته و در یکی از آنها مشکلات را دلیل این تصمیم معرفی کرده و در دیگری به ستایش این تصمیم و به وصف جاودانگی این مرگ پرداخت. (تابناک، ۱۷ دی ۹۰)
تصمیمی گرفتهام که خودم و شما را راحت خواهد کرد
مجله «تهرانمصور» در گزارشی که روز ۲۲ دی ۱۳۴۶ منتشر کرد به نقل از خواهر تختی نوشت: «شب جمعه گذشته وقتی تختی به خانه آمد مثل همیشه لبخند به لب داشت ولی زنش شهلا اخمها را درهم کرده بود و حرفی نمیزد. شام را در سکوت خوردیم و غلامرضا و شهلا پس از خوردن شام به اتاق خوابشان رفتند و باز هم مثل شبهای گذشته صدای دعوایشان به گوشم رسید. تختی و شهلا یک ماه پس از عروسی مرتب دعوا داشتند و این ناراحتی را همیشه شهلا پیش میکشید و من هر وقت به او میگفتم شهلا جان، چرا زندگی خودت و شوهرت را تلخ میکنی، شوهر تو نه مشروب میخورد، نه قمار میکند و نه عیبی دارد. پس چرا اینطور او را عذاب میدهی؟ و شهلا همیشه در جوابم میگفت: «مشروب نخوردن، قماربازی نکردن مهم نیست. غلامرضا مردی که من میخواهم نیست.» و شب جمعه گذشته هم مثل تمام شبهای یکسالی که از زندگی مشترک و غیرقابل تحمل آنها گذشته بود به پایان رسید. صبح غلامرضا زودتر از همیشه از اتاق خواب بیرون آمد و از چهره اندوهبار و پژمردهاش پیدا بود که شب را تا صبح بیدار بوده. صورتش را شست. لباسش را به تن کرد و برخلاف همیشه که صبحانه میخورد بدون اینکه حرفی بزند یا چیزی بخورد به طرف در حیاط رفت. با عجله به صحن دویدم و گفتم: داداش جون چرا انقدر ناراحتی؟ مگه صبحانه نمیخوری؟ غلامرضا سری تکان داد و گفت: با اخلاق این زن، با ناراحتیهایی که هر دقیقه برایم فراهم میکند، توقع داری که صبحانه هم بخورم؟ با لحن نرمی گفتم: آخه داداش جون. چرا بیخود خودتو ناراحتی میکنی؟ غلامرضا برای اولین بار در حالی که اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود گفت: تمام تقصیرها به گردن شهلا نیست. خانوادهاش او را وادار میکنند که زندگی را برای من مشکل و غیرقابل تحمل نماید و من که بین مردم آبرو و حیثیت دارم نمیتوانم پس از یک سال که از زندگی زناشویی ما گذشته از او جدا شوم. نگاهی به چشمان اشکآلود برادرم کردم و گفتم: اما برادر. من دیگه نمیتونم ناراحتی تو رو ببینم. تو هنوز هم قهرمان محبوب مردم و مایه افتخار خانواده ما هستی و این برای ما دردناک است که تو از دست زنت گریه کنی. غلامرضا صورت مرا بوسید و گفت: خواهرجان. مطمئن باش که دیگر اشک برادرت را نخواهی دید چون تصمیمی گرفتهام که هم خودم و هم تمام شما را راحت خواهد کرد. غلامرضا از خانه بیرون رفت و ما مثل سابق مشغول کار شدیم چون هیچ نمیدانستیم که غلامرضا چه تصمیمی گرفته است.»
خواهر تختی اضافه میکند: «روز جمعه از غلامرضا خبری نبود و شب هم به منزل نیامد. روز شنبه تا غروب باز هم از او خبری نشد تا اینکه ساعت ۷ شب تلفن زنگ زد. شهلا گوشی تلفن را برداشت من خیلی زودم فهمیدم که غلامرضا تلفن کرده است. نفهمیدم که غلامرضا چه میگوید ولی شنیدم که شهلا در جواب او با اخم گفت: حرف دیگری ندارم بزنم. خانواده من برایم وکیل گرفتهاند و تو باید خواه و ناخواه مرا طلاق بدهی. باز هم غلامرضا چیزهایی گفت و شهلا پس از اینکه به حرفهای او گوش داد تلفن را بیاعتنا زمین گذاشت. از شهلا پرسیدم که غلامرضا چه میگفت؟ شهلا در جوابم گفت: هیچ شوخی میکرد و میخواست مرا بترساند، میگفت که خودش را خواهد کشت. از من میخواست که از بچهمان بابک خوب نگهداری کنم. از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم ولی هیچ نمیتوانستم تصور کنم که حرف غلامرضا جدی بوده و ما را برای همیشه تنها و خانهاش را سوت و کور خواهد کرد. اما امروز وقتی رفقایش خبر دادند که غلامرضا خودکشی کرده یاد قطره اشک و آخرین کلامی که روز جمعه گفته بود افتادم.» (تاریخ ایرانی، ۱۷ دی ۱۳۹۴)
آنها که گفتند تختی را کشتند
اما پس از انقلاب، روایتی که در مطبوعات غالب شد، قتل تختی بود. پیگیریهای «تاریخ ایرانی» نشان میدهد اولین ادعا درباره نحوه مرگ تختی کمتر از دو هفته پس از انقلاب در روزنامه کیهان منتشر شد. «ساواک تختی را با آمپول هوا کشت: رازی که پس از ۱۳ سال فاش میشود.» در مطلب کیهان در ۵ اسفند ۱۳۵۷ آمده «هفته گذشته یکی از خوانندگان کیهان ورزشی به دفتر مجله آمد و با نشانهایی که داد و اطلاعاتی که در اختیار ما گذاشت پرده از راز مرگ غلامرضا تختی برداشت. نام این خواننده در نزد ماست و ما نیز از افشای آن پوزش میخواهیم و کسی را نیز متهم نمیکنیم تا لحظهای که مدرکی محکمهپسند بر این ادعا پیدا کنیم. ماموران ساواک به هویدا تلفن زدند و از مقاومت و سرسختی او گفتند و او هم به شاه گفته بود هر کار را که صلاح است انجام دهید و سرانجام هم برای اینکه جنایاتشان فاش نشود نخست آخرین نفس او را با آمپول هوا گرفتند و بعد هم قرص خوابآور و تریاک به معدهاش خالی کردند تا به اصطلاح پس از کالبدشکافی گفته شود که او خودکشی کرده است و بعد هم جسدش را در هتل آتلانتیک گذاشتند و یک تفنگ خفیف هم پهلویش. به ظاهر هم فقط گذاشتند عکسهایی از روبرو از جسد گرفته شود. اما پشت سر شکافته و ساق پای دریده و سر آشولاش او را شکل دادند تا به اصطلاح کسی متوجه نشود و خب چه کسی هم بود که بگوید آن نوشته وصیت باقیمانده از تختی جعلی است.»
روز ۲۹ خرداد ۱۳۵۷ روزنامه کیهان ادعایی را به نقل از گروهی موسوم به «سازمان مجاهدین راه حق» منتشر کرد: «دستور قتل جهانپهلوان را شخص شاه صادر کرده بود و شخصی به نام علی عبده رئیس باشگاه پرسپولیس و بولینگدار معروف و صاحب قمارخانه مامور اجرا بوده است. شاه در دستور قتل تختی به عبده گفته بوده است: با هر روشی که میدانید کار او را بسازید یا او را به طرف ما بکشید و باعث شوید که از جبهه ملی خارج شود. خواه از طریق مادی یا طرق دیگر. علی عبده با مرحوم تختی تماس میگیرد و به او وعدههای گوناگون که اگر از راه خود برگردد از جمله به جهانپهلوان گفته شده بود که شهردار تهران یا نماینده مجلس خواهد شد. اما تختی زیر بار نمیرود و وقتی علی عبده در مرحله اول ماموریش شکست خورد به شاه گزارش میدهد که به هیچ عنوان نمیتوان تختی را نرم کرد. در اینجا بود که شاه به عبده دستور میدهد که با همکاری ساواک ترتیب کار تختی داده شود و از اینجا شخصی به نام عطاپور که مدتهاست درباره هویت او تحقیق میکردیم به عنوان رابط ساواک با عبده تعیین میشود. عامل اجرای قتل همین رضا عطاپور بوده است. البته در این ماجرا دو نفر دیگر هم نقش داشتهاند که فعلا نمیتوانیم اسم آنان را ذکر کنیم زیرا این دو نفر هم اکنون در تهران هستند و حکم جلب آنان صادر شده است.» اما در روزهای بعدی خبری از آن دو نفر و اطلاعات بیشتری درباره نقش عبده منتشر نشد.
۱۴ دی ۱۳۵۸ خانواده تختی در قم با امام خمینی دیدار کردند. چنانچه روزنامه جمهوری اسلامی در ۱۷ دی نوشت شهلا توکلی و بابک تختی ناهار را که نان و سیب زمینی بود به اتفاق امام صرف کردند. بعد از ناهار بابک به امام میگوید: «من تا به حال سه افتخار بزرگ دارم: به حضور امام امت رسیدهام. فرزند جهانپهلوانی چون تختی هستم. این انقلاب به رهبری امام به پیروزی رسیده است.» امام دستی به سر بابک میکشند و میبوسند و فرمودند: «پسرم، سعی کن همیشه پهلوان باشی نه قهرمان.»
راز شهلا
شهلا توکلی روز ۲۷ خرداد ۱۳۹۳ در ۶۸ سالگی در تهران درگذشت؛ لوریس چکناواریان، آهنگساز و رهبر ارکستر برجسته، یک ماه و نیم قبل از فوت او را در خانهاش دید و دیماه همان سال در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» این ملاقات را اینطور روایت کرد: «این دیدار برای من خیلی جالب بود. از ایشان برای تماشای اجرای سوئیت سمفونی تختی دعوت کردم و او هم قبول کرد و وقتی میخواستم بیرون بیایم به من گفت: «آقای چکناوریان میخواستم به شما بگویم که اگر من ۲۰ سالم بود باز هم با تختی ازدواج میکردم.» این حرف آنقدر روی من تاثیر عمیقی گذاشت که گریهام گرفت. هنوز هم این مساله برای من تکاندهنده است. به منزل که آمدم آنقدر تحت تاثیر خانم شهلا بودم که «سوگ شهلا» را نوشتم. او زن بزرگی بود که با وجود زیبایی هیچگاه بعد از تختی ازدواج نکرد. وقتی در سالخوردگی دیدمش هم زیبا بود. برخی مردم بدون اینکه واقعا به او نزدیک شوند همینطور سطحی دربارهاش قضاوت کردند.»
۵۱ سال پس از درگذشت تختی و ۴ سال پس از فوت همسرش، بار دیگر رابطه رازآلود این دو به رسانهها کشیده شده؛ درحالی که به گفته سامان کاشی از دوستان خانوادگی تختی «باید استتوسهای فیسبوک شهلا را دید. شهلا یک استتوس دارد که نوشته من سالها بعد از فوت تختی با مردها میخواستم صحبت کنم سرم را پایین میانداختم. یک روز مدیر از من پرسید من دارم صحبت میکنم چرا سرتان را پایین میاندازید، بعد یادم افتاد که در طول دوران ازدواجم اینگونه بار آمدم. من یکی از استتوسهای شهلا را خواندم بغض کردم. نوشته بود «وقتی رفتم جسد تختی را دیدم بابک بغلم بود. گفتم که یعنی بهار امسال را تختی نمیبیند؟ مگر میشود بهار بیاد و تختی نبیند؟ من چگونه میتوانم مشکلات را تحمل کنم.» بعد مینویسد «مشکلاتی که پس از آن به وجود آمد باعث شد همه آن چیزها را فراموش کردم.» تو میخواهی عشق را ببینی استتوسهای شهلا توکلی را بخوان. بعد از این همه سال رگههای آن عشق را میبینید. بعد میتوانید با همه حرفهایی که نوشته شده قیاس کنید. مثلا من میرفتم خانهشان یک چیزی میدیدم، میپرسیدم این چیست، اگر برای تختی بود این تختی را با یک احساس خاصی میگفت.» (دنیای فوتبال، آبان ۱۳۹۴)
اما شهلا توکلی چنانکه پسرش گفته سالها قاتل همسرش معرفی میشد و آنطور که برادرش رضا توکلی روایت کرده مشقات زیادی نیز پس از سوگ همسرش تجربه کرد: «گویا افرادی که در دانشگاه و از عوامل ساواک بودند به شهلا برای اینکه حرفی نزند و چیزی نگوید، میگویند عکسی از شما هست که دارید فلان جا با فردین میرقصید جلو هنرپیشهها. درست که ما به شما احترام میگذاریم و شوهرتان هم آدم محترمی بودند؛ اما نکنید این کار را و … که شهلا از کوره در میرود و میگوید خودم را از پنجره پرت میکنم پایین و… آمد خانه پدرم گفت سکوت، اکبر گفت سکوت. اذیتت میکنند و...»
آیا روایاتی که اخیرا در حال بیان است، دوباره درصدد معرفی شهلا توکلی به جای قاتل تختی است؟
پرونده «تاریخ ایرانی» درباره جهانپهلوان تختی را اینجا بخوانید
منبع مطلب : tarikhirani.ir
مدیر محترم سایت tarikhirani.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.