چرا مادر پری کوچولو نخی درست کرد و یک سر نخ را به پای او بست
چرا مادر پری کوچولو نخی درست کرد و یک سر نخ را به پای او بست را از سایت هاب گرام دریافت کنید.
داستان پری کوچولو
یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی میکرد. پری کوچولوی قصه ما، هنوز بال نداشت. برای همین، نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو توی خانه میماند، گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه میکرد. اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها میچکید. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستارهها را میدید و زود به خانه برمیگشت.
مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین میآمد (پریهای آسمان گاهی به زمین میآیند و کارهایی میکنند که ما نمیدانیم!)
یک بار که مادر پری کوچولو میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!»
مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: «صبر کن!» بعد یک تکه ابر پنیهای از آسمان کند؛ آن را با بالهایش تاب داد. ابر پنبهای، یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو، یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشه بال خودش گره زد. بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد.
اما وقتی به زمین رسید، یک اتفاق بد افتاد، نخ پنبهای به چیزی گیر کرد و پاره شد. شاید به شاخه یک درخت، شاید به شاخ یک گاو، شاید هم به دندان یک گراز! خلاصه پری کوچولوی قصه ما، یکدفعه فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود! گریهاش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
پری کوچولو فهمید که گریه کردن بیفایده است. از جا بلند شد و شروع به جستوجو کرد. جستوجوی چی؟ سر نخ!
کدام نخ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید، لباس میبافت. پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله پیرزن او را دید و پرسید: «چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی دخترم؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام. اما شما که مادر من نیستید!» خاله پیرزن آهی کشید و گفت: «خوب درست است؛ من مادر تو نیستم! مادر هیچکس دیگر هم نیستم. چون بچه ندارم. اما بگو ببینم، تو بچه من میشوی؟»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: «بله بچهات میشوم!» و دخترخاله پیرزن شد.
خاله پیرزن لباسی را که میبافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد. یکدفعه دید که از موهای دخترک، طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و گذاشت سرتاقچه.
پری کوچولو گفت: «مامان، طلاها و نقرههایم را چه کار کردی؟»
خاله پیرزن گفت: «طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه.» (خاله پیرزن نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت.)
پری کوچولو فوری گفت: «مادر من هیچوقت دروغ نمیگفت. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و از خانه خاله پیرزن بیرون رفت. این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سرنخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سرنخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه، گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید: «آهای میو ... تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟»
پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کردهام.»
گربه گفت: «خوب، اگر بخواهی من مادرت میشوم!»
پری کوچولو دید که چارهای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه با پری کوچولو بازی کرد. بعد هم او را لیس زد و نازش کرد. دم پشمالویش را هم روز او کشید تا سردش نشود. (کسی چه میداند، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بند انگشت باشند!) اما یک مرتبه، چشم مامان گربه پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه چپ کرد.
پری کوچولو، این را که دید، گفت: «مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمیکرد. من نمیخواهم دختر تو باشم!» بعد هم قهر کرد و رفت. این طرف را گشت. آن طرف را گشت. هیچ سرنخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلندترین شاخه آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد، چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید. اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند.
(شاید پریها زیر باران خیس نمیشوند!)
باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه میکرد که یکدفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولوی قصه ما با خوشحالی داد زد: «سلام دوست من! کجا میروی؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «سلام، دارم به آسمان، پیش مادرم بر میگردم.»
پری کوچولوی اول با تعجب پرسید: «با رنگین کمان؟»
پری کوچولوی دوم گفت: «آره؛ چون به آسمان میرسد، بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعه قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم.»
پری کوچولوی اول خوشحال شد. از روی شاخه درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت.
هر دو پری کوچولو، با هم به آسمان هفتم رسیدند. مادر هر دو تا منتظر آنها بودند. پری کوچولوها به بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند. اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید. آن شب، آسمان پر از ستاره شد. اما ستارههای زمین، هنوز در دل خاک پنهان بودند!
منبع مطلب : aram-delaram.blogfa.com
مدیر محترم سایت aram-delaram.blogfa.com لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
قصه پری کوچولو (خلاصه داستان پری کوچولو فارسی سوم)
قصه پری کوچولو (خلاصه داستان پری کوچولو فارسی سوم) در این مطلب به همراه فایل صوتی داستان و نمایشنامه تقدیم حضورتان می گردد؛ نویسنده این داستان شکوه قاسم نیا می باشد؛ لطفا با ما همراه باشید.
” یکی بود یکی نبود. پری کوچکی بود که با مادر در آسمان زندگی میکرد. پری کوچولوی قصهی ما هنوز بال نداشت. برای همین نمیتوانست مثل مادرش پرواز کند. وقتی که مادرش برای گردش در آسمان پرواز میکرد، پری کوچولو در خانه میماند. یک بار که مادر پری کوچولو میخواست به زمین بیاید، پری کوچولو دامن نقره ای او را گرفت و گفت: « مامان! مرا هم با خودت ببر! » . مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت: « صبر کن! ». بعد یک تکه ابر پنبه ای از آسمان کند و آن را با بال هایش تاب داد. ابر پنبه ای یک نخ سفید خیلی بلند شد. مادر پری کوچولو یک سر نخ را به پای دخترش بست؛ سر دیگر آن را هم به گوشهی بال خودش گره زد. بعد پرواز کرد و از آسمان پایین آمد؛ اما وقتی به زمین رسید، اتفاق بدی افتاد. نخ پنبه ای به چیزی گیر کرد و پاره شد. خلاصه، پری کوچولوی قصهی ما فهمید که مادرش را گم کرده است. آن هم کجا؟ روی زمین که به اندازه آسمان، بزرگ بود!
گریه اش گرفت و اشک هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت. پری کوچولو از جا بلند شد و شروع به جست و جو کرد. جست و جوی چی؟ سرنخ؟ کدام نخ؟ همان نخی که به پای مادرش بسته شده بود. این طرف و آن طرف را گشت، تا عاقبت، چشمش به یک نخ سفید افتاد. سر نخ را گرفت و جلو رفت. رفت و رفت، تا رسید به خاله خرگوشه که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید لباس میبافت. پری کوچولو، آهی کشید و از غصه، گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت، خاله خرگوشه او را دید و پرسید: « چی شده؟ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟» پری کوچولو گفت: «من پری هستم. مادرم را گم کرده ام، اما شما که مادر من نیستید!»
خاله خرگوشه آهی کشید و گفت:« خب درست است ؛ اما بگو ببینم تو بچه من میشوی؟» پری کوچولو دید که چاره ای ندارد. برای همین قبول کرد و گفت: « بله. بچه ات میشوم.» و دختر خاله خرگوشه شد. خاله خرگوشه لباسی را که میبافت، تمام کرد. آن را به تن پری کوچولو پوشاند. بعد موهایش را شانه زد. ناگهان دید که از موهای دخترک، طلا و نقره میریزد. زود طلاها و نقرهها را جمع کرد و کناری گذاشت. پری کوچولو گفت: « مامان، طلاها و نقرههایم را چه کار کردی؟»
خاله خرگوشه گفت:« طلا و نقره کجا بود؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یه گوشه.» خاله خرگوشه نمیدانست که هرگز نمیشود به پریها دروغ گفت. پری کوچولو گفت: « مادر من هیچ وقت دروغ نمیگفت. من نمیخواهم دختر تو باشم.» بعد هم خدا حافظی کرد و از خانه خاله خرگوشه بیرون رفت.
این طرف را گشت، آن طرف را گشت تا یک سر نخ دیگر پیدا کرد. خوشحال شد. سر نخ را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به یک گربه. گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی میکرد. پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد. اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت.
گربه سرش را بلند کرد و او را دید. پرسید:« آهای میو!… تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟» پری کوچولو گفت:« من پری هستم. مادرم را گم کرده ام.» گربه گفت:« خب؛ اگر بخواهی من مادرت میشوم.» پری کوچولو دید که چاره ای ندارد، قبول کرد و دختر گربه شد. گربه، با پری کوچولو بازی کرد. دم پشمالویش را هم روی او کشید، تا سردش نشود. یک مرتبه، چشم مامان گربهی پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد. از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه کرد.
پری کوچولو این را دید و گفت:« مادر من، هیچ وقت کسی را اذیت نمیکرد.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. این طرف را گشت؛ آن طرف را گشت؛ هیچ سر نخی پیدا نکرد. خسته شد و از یک درخت بلند، بالا رفت. روی بلند ترین شاخهی آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد؛ چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود! صبح که شد، باران بارید؛ اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند. شاید پری ها زیر باران خیس نمیشوند!
باران تمام شد و آفتاب تابید. آن وقت، یک رنگین کمان قشنگ درست شد. پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه میکرد که یک دفعه چیز عجیبی دید. پری کوچولویی، هم قد خودش، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا میرفت. پری کوچولوی قصهی ما، با خوشحالی داد زد:« سلام دوست من! کجا میروی؟» پری کوچولوی دوم گفت: « سلام. دارم به آسمان، پیش مادرم بر میگردم». پری کوچولوی اول، با تعجب پرسید:« با رنگین کمان؟!» پری کوچولوی دوم گفت:« بله. چون به آسمان میرسد. بار دوم است که این پایین گم شدهام. دفعه قبل هم، با رنگین کمان بالا رفتم.»
پری کوچولوی قصهی ما، خوش حال شد. از روی شاخهی درخت، جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید. آن را گرفت و بالا رفت تا به مادرش رسید.
پخش آنلاین نمایشنامه صوتی داستان پری کوچولو:
لینک دانلود نمایشنامه صوتی:
فایل صوتی داستان:
لینک دانلود فایل صوتی داستان:
نویسنده داستان: شکوه قاسم نیا، با اندکی تغییر
منبع تصاویر: سایت رشد
منبع مطلب : samangol.ir
مدیر محترم سایت samangol.ir لطفا اعلامیه بالای سایت را مطالعه کنید.
مرورگر شما از این ویدیو پشتیبانی نمیکنید.جواب کاربران در نظرات پایین سایت
مهدی : نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
آیا خاله خرگوشه مامان خوبی برای پری کوچولو بود؟ چرا؟
پاسخ: خیر، چون بهش دروغ گفت
چرا پری کوچولو مادرش را گم کرد؟
پاسخ: چون نخی که مادر پری کوچولو به پایش بست پاره شد.
چرا مادر پری کوچولو نخی درست کرد و یک سر نخ را به پای او بست
پاسخ : چون پری کوچولو به مادرش گفت:« من هم می خواهم با تو به زمین بیایم. »
نمیدونم, کاش دوستان در نظرات جواب رو بفرستن.
پری کوچولو چگونه توانست پیش مادرش برگردد؟
پاسخ: با رنگین کمان توانست پیش مادرش برگردد